شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

رکسانا

(هوالمحبوب)

دخترک بیچاره از بس گریه کرده بود، داشت جون می‌داد. حرفای اطرافیاش عجیب‌تر از حال خودش بود: ببین دختره چه‌جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی... ای بابا هرکی رکسانا رو نشناسه فکر می‌کنه عاشق خداست و آخر مذهبه...

از همون لحظه ذره‌بین فضولی من روی دخترک بیچاره متمرکز شد. چادر سر کرده بود، اما انگار تا حالا توو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود. تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم از روحانی کاروان می‌پرسه: من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟ آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چی ...؟!!

چیزی که براش جوابی نداشتم این بود که این بنده خدا اینجا چکار می‌کنه؟ با این قیافه و سر وضعش ... روز اول که اومده بود انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران. یه وضعی اومده بود که انگار...  بالاخره هم طاقت نیاوردم و توو یه فرصت مناسب رفتم پیشش و گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟

 خواهش می کنم ... بفرمایین

با چشماش داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه. یکی آدم حسابش کرده ...هنوز ننشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا!؟ با ولع تموم گفتم: آره آره ...دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس خوب گوش بدین و بذارین همه حرفامو بزنم. قبل از اینکه حرف دیگه‌ای بزنه زد زیر گریه:

می‌دونم شما هم براتون عجیبه که یه دختر با این سر و وضع اومده اینجا، بعد یه دفعه حالش بد میشه، چادر سرش می‌کنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه. باشه براتون میگم ولی تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین:

من تک‌دختر یه خونواده پولدارم که فقط پول تو جیبیم روزی 50 هزار تومنه. اون روز توی دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم می‌اومد خیلی بی‌مقدمه گفت: اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا!!! من که خیلی خندم گرفته بود در کمال خونسردی و بی‌توجهی گفتم: باشه، اشکالی نداره یه بار هم بریم قبر خدا رو زیارت کنیم. مگه چی میشه...!؟ قضیه رو شوخی گرفتم. باور نمی‌کردم که اون همه دانشجوی مثل خودشونو ول کنن و اسم منو بنویسن برا سفر حج. اما در کمال ناباوری دیدم قضیه جدیه. یه‌جوریایی لجم گرفت. با خودم گفتم میخواین منو بچزونین. باشه، باهاتون میام، حالی ازتون بگیرم که تا آخرش اسمتون یادشون بمونه.

سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم هتل سعی کردم با تیپی که زدم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم. این کار رو هم کردم. اون روز تا دلم خواست تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم. بدون اینکه فکر کنم کجام. شب با خستگی تموم برگشتم هتل. به‌روی خودم هم نیاوردم که چی شده. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد، تا چشمامو بستم کابوس وحشتناک من شروع شد. خواب میدیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن. هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید. خیلی ترسیده بودم... نفس نفس می‌زدم ولی نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون میدم... ناامید ناامید بودم. با اینکه میدونستم توو جهنمم ولی از ته دل آرزوی مرگ میکردم. از یه جایی به موهام آویزون بودم... حشراتی که اگه توو بیداری میدیدم حتما قالب تهی میکردم دور و برمو گرفته بودن... زیر پام یه دیگ وحشتناک بود که تصور این که منو میخوان بندازن تووش از صدتا مرگ عذاب‌آورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم میومد... یه دفه صدایی شنیدم که میگفت دست و پاشم ببندید، بندازیدش تو آتیش... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... فقط با ناامیدی تموم جوری که فقط خودم شنیدم فریاد زدم: یازهرا(س). یه‌دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت! آتیشا خاموش شد و از میون شعله‌های آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون می‌زد. تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.

به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد: حاج آقا قول بده دعام میکنی؟ اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم. منم که حالا با گریه‌های اون گریه میکردم، قول دادم.

حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد! ای کاش این خواب رو توی ایران می دیدم! ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم می‌داد و می‌آورد. الان که من خجالت زده حضرت زهرا(س)  شدم چه فایده داره. و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.

بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک می‌کرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو می‌کشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم. همه دردهام یادم رفت. صورتش رو نمی‌دیدم، ولی صداش رو می شنیدم. گوشه چادرش رو کنار زد. یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود!

درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چکار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت، طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت. اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...

حاجی می دونی چرا اون روز حالم به‌هم خورد. من که دیگه داشتم از فضولی می‌مردم با ولع تموم گفتم: نه تو رو خدا برام بگو. درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت:

دخترم اینجا خونه منه. دوست ندارم دخترم تو خونه من کارای بد بکنه.

یه جوری با محبت گفت دخترم که تو دلم رو خالی کرد. داشتم می‌مردم. اومد جلو و دستی به سرم کشید. حرفایی زد و منو از کارایی نهی کرد که هیچکی ازش خبر نداشت. دستاش بوی عجیبی می‌داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود. وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود، اما صورتم بوی عطر دستاشو می‌داد. به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده. وقتی میرفت من از تکونای شدید شونه‌هاش فهمیدم که داره زار میزنه.

هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود، اما خوب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه(س) مادرجون منو تنها نذار، خواهش می‌کنم. و گریه می‌کرد و می لرزید... بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب‌السادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا...

بر اساس خاطره‌ای از وبلاگ‌نویس عزیز علی شایق. اصل مطلب در وبلاگ کریم اهل‌بیت: http://ali-110.persianblog.com/

نظرات 33 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 14 تیر 1386 ساعت 10:15 ق.ظ http://shaghayegh-e-vahshi.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ و جالب بود. چقدرم مناسب امروز بود.مرسی از هدیه قشنگت.کاش از ما راضی باشن، خدام راضی باشه.
یا حق
:)

سلام
نمیدونم همینجوری گفتی یا شنیده بودیش. ولی پیغمبر (ص) گفته خدا از کسی که دخترم ازش راضی باشه راضیه. انشاالله که اینجور باشه.

هدیه چهارشنبه 13 تیر 1386 ساعت 06:09 ق.ظ http://icecream24.persianblog.com

سلام . منم همشو خوندم تا باهام دوباره بیایی فروشگاه و برام خوراکی بخری !!!!
یییی
چه خبر از مهدی گل گلاب !!! دوماد من !!
وای بدجور گیر کردم !!! خودم اصلا به اقای خواستگار علاقه ای ندارم . ولی مامان اینا بدجوری منو گذاشتن تو منگنه . بهشون گفته که هدیه قصد ازدواج داره !!! اون هم اومده و واسه خودشون دوختن و بریدن !!!اوهووووو کمکککککککککککککککک یکی کمکم کنه !!!
متنت قشنگ بود . اگه راستشو بگم روم تاثیر گذاشت !!!
راستی فکر نکن من فقط مسافرت میخوام برم فرانسه و انگلیس و ازین کشورها ؟ مکه هم تو برنامه مسافرتمه !!!!
چی خیال کردی !!!!
به من میگن دوختور هدیه

سلام دوختور
هرچی بیشتر فکر کنی کمتر پشیمون میشی. منم دعا میکنم هرچی خیره برات پیش بیاد. انشاالله رفتی مکه یه نفر سومی اگه دیدی یاد شخص ثالث باش.

علی پنج‌شنبه 10 خرداد 1386 ساعت 01:36 ب.ظ http://alitoloeei.blogfa.com/

سلام حضرت عباس

ماکه دلتنگیم شما هم که مهم نیستی

سلام
تمام دلخوشیم همینه که مهم نیستم. شاید اگه تو هم مهم نبودی هیچوقت دلتنگ نمیشدی.
خوشحالم کردی حاج‌علی.

نگین چهارشنبه 9 خرداد 1386 ساعت 09:25 ق.ظ http://neginweb.mihanblog.com

سلام..
ممنون از حضورتون،ممنون که خبرم کردید و ممنون که بانی یه اتفاق خیر شدید...
تکان دهنده بود و به جا.
التماس دعا.
یا علی.

سلام
یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.
یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.
یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.

لیلا جمعه 13 مرداد 1385 ساعت 01:04 ب.ظ

دروغ . مسخره مزخرف . خاک بر سر احمق شما که دل به این چرندیات دادید!!

من از بیگانگان هرگز ننالم

رضا شنبه 7 مرداد 1385 ساعت 06:17 ب.ظ http://nsb.blogfa.com

سلام از اینکه لطف کردین وبه ماسر زدین ممنونم۱
راستی پست این مطلب درباره رکسانا را بااجازه شما باذکر منبع توی وبلاگم کار کردم۱
حلال کنید!
منتظرم!
لینک یادت نره۱

aalaa پنج‌شنبه 5 مرداد 1385 ساعت 12:05 ق.ظ http://hamishetanhaaa.blogfa.com

سلام دوست من
خیلی زیبا و تکان دهنده بود
باید اعتراف کنم که وقت خوندنش بدنم می لرزید..
کاش بشه همه ما ادما به خودمون بیایم..
موفق باشی و بهاری
باااااااااای تا هاااااااای

سلام ، شخص ثالث عزیز
داستان جالب ، جذاب و تکان دهنده ای بود .
میلاد حضرت صدیقه ی کبرا فاطمه ی زهرا(َس) و روز زن مبارک
سرچشمه ی جاری ِامامت زهراست
محراب ِ نماز ِ استقامت زهراست
آن نور که روشن شود از پرتو او
سرتاسر صحرای قیامت زهراست
همیشه پویا و پایدار باشید

نجمه چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 05:35 ب.ظ http://www.sadebegooyam.com

سلام
این ماجرا چه واقعی باشه چه نه ازمحب خانوم می گه
محبتش رو دیدم و منتظرم باز هم ببینم
هر کی دلش پاک باشه می رسه
اینو مطمئنم
ممنونم واقعا ممنونم از مطلب زیباتون
و شاد باشین از ظهور مولا
یا علی

جوینده چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 02:06 ب.ظ http://jooiande.blogfa.com

سلام
اگه هممون وقتی میخواهیم کاری انجام بدیم بسنجیم که واقعا چقدر با این کار دل حضرت زهرا رو می شکنیم یا بدست میاریم اون موقع میتونیم مطمئن باشیم که کارمون درسته
من آپ کردم دوست داشتی سر بزن

هنگامه سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 09:13 ق.ظ


.
.
.
این یه خاطره ی واقعی بودش ؟

خیلی تاثیر گذار بودش ... خیلی به دلم نشست . و البته بگم که احساس گناه کردم..

درسته که من مثل رکسانا اهل اون کارا نیستم .. ولی باز یه احساس گناهی وجودم رو گرفت...

اسم به این قشنگی داشته ، زینب السادات

..

... راستی روز زن بر من و همه ی دختر خانومای گل ایرونی مبارک باشه

خودمو تحویل گرفتم ... دیگه دیگه

....

سر کردن چادر به ادم احساس بزرگی میده

پس من سرشار از این احساسم

from: hengameh - sinner girl

هنگامه سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 09:12 ق.ظ http://www.seniseviyorum.blogfa.com

من این داستان رو دیروز افلاین بودم خوندم .. ولی چون یه دوئل در راه دارم ، وقت نکردم که به تو و همه ی دوستام سر بزنم .. یه نگاه به وبم بندازی میفهمی ...

هر چی دلشون میخواد بارم میکنن .. بی معرفت و بی وفا و از این جور حرفا

اف های اونا که دیگه هیچی ...

عیبی نداره ...

....

آّهو دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 09:35 ب.ظ http://http://aho20.blogfa.com/



سلام
پستتون عالی بود ببخشید که دیر اومدم سعی می کنم دیگه انقدر دیر نکنم پیش منم بیا منتظرتم فعلا بای

عسل بیتا دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 02:03 ب.ظ http://asalbanoo.parsiblog.com

سلام!
از اینکه به وبلاگم سر می زنی ممنونم و اینکه از کم سعادتی ام هست که نتونستم از نوشته های زیبایتان فیض ببرم.امیدوارم بعد از این بتونم بهتون سر بزنم. در پناه حق.

باران دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 12:39 ب.ظ http://parvaz4u.blogsky.com

سلام نازنین.میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا برتو وخانواده محترمت مبارک باشه.ممنون ازاینکه سرزدی وممنون ازاینکه اینقدر پیگیرمی.هنوزداستان رونخوندم ولی مطمئنم مثل همیشه قشنگه.چندروزی بود وقت نکردم بیام وسربزنم.امروز ازکمترین زمان بهترین استفاده رو بردم.
یه سوالی برام پیش اومده نمیدونم بپرسم یانه؟؟؟
ولی می خوام بازم دست نگه دارم ونپرسم.احساس می کنم شاید دوست نداشته باشی که بپرسم...
بازم بیا پیشم.الان می خوام داستان رو بخونم.
تابعد که نمیدونم کی هست ...
باران...تاهمیشه می بارد...

سحر دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 07:57 ق.ظ http://mastaneh78.blogfa.com

سلام
به روزم خوشحال میشم سر بزنید

آرزو یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 10:37 ب.ظ http://azareman.blogfa.com

سلام.خسته نباشید.
من شما رو نمیشناسم و نمی دونم منظورتون از جبران چیه؟ جبران چی؟
در ضمن مطلب این پست رو هم نخوندم.اگه بخوام رک بگم از این جور نوشته ها خوشم نمی یاد.
موفق باشید.

هلیا شنبه 24 تیر 1385 ساعت 05:15 ب.ظ http://heli.blogfa.com

سلام ! روز مادر مبارک یه هدیه دارم بیا و ببین خوبه برای مامانم ؟

آیدا شنبه 24 تیر 1385 ساعت 03:58 ب.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

پسر خوب با چادر می شه خود نمایی کرد اما تو داستان گفته بود که تیپ زده بود...با چادر می شه تیپ زد...همگی با هم انشا الله

حنیف شنبه 24 تیر 1385 ساعت 03:52 ب.ظ http://www.hanif0012003.blogfa.com

سلام
این مطلب کلی تاثیرات داره برای اونایی که هنوز خودشون رو نشناختن که واسه دیگران حرفایی در میارن .

شاد باشی

کنیزان حضرت زهراء(س) شنبه 24 تیر 1385 ساعت 10:24 ق.ظ http://kanizezahra.blogfa.com/

سلام.خسته نباشین.
ممنونیم از حضورتون.لطف کردین.

ولادت باسعادت، باعث خلقت؛ دخت نبوت، کفو ولایت، ام امامت؛ حضرت فاطمه زهراء(سلام الله علیها) را خدمت منتقم پهلوی شکسته، حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و محبین بی بی عالمین تبریک میگیم.

......................-:- یــَــا فـــَـاطــِــمـــَـةَ الــــزَّهــــرَاءِ (س) -:-....................

** پیمبر (ص) عاشق راز و نیازت ..... خدا فخـریه دارد بر نمازت **
** تمام آفرینش، پای بستت ..... محمد(ص)خم شد و بوسید دستت **
** بجز باب عنایاتت،دری نیست ..... تو گر نایی به محشر،محشری نیست **




« لَعَنَ اللهُ ظالِمیکِ یَا فاطِمَةُ الزَّهراء (سَلامُ الله عَلَیها) »
:::..::: التماس دعا :::..:::

ریحانه شنبه 24 تیر 1385 ساعت 09:32 ق.ظ http://sevenlo0ove.persianblog.com/

سلام
خیلی ممنون
بازم پیش من بیا

مرجان جمشیدی شنبه 24 تیر 1385 ساعت 09:25 ق.ظ http://marjanm2.blogfa.com

سلام
خوبی ؟
وبلاگت خیلی زیباست .
داستان بسیار زیبایی است و برای هرکسی می تونه آموزنده باشه .
ممنونم که به من سرزدی.
از اینکه نظر دادی ممنون.
بازم به من سر بزن.
من شما را لینک کردم .
حالا نوبت شما است .
هروقت مطلب تازه ای نوشتی و به روز شدی خبرم کن.
بای
_____*#######*
___*##########*
__*##############
__################
_##################_________*####*
__##################_____*##########
__##################___*#############
___#################*_###############*
____#################################*
______###########امید به زندگی############
_______#############################
________###########################
__________### wWw.marjanm2.blogfa.Com###
___________*#####################
____________*##################
_____________*###############
_______________#############
________________##########
________________*#######*
_________________######
__________________####
__________________###


رامیلا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 11:58 ب.ظ http://ramila.parsiblog.com

سلام! داستان خاصی بود.برای ما ایرانیا که عادت داریم به هرچی که از بزرگی بزرگامون میگه شک کنیم سوژه ی خوبی میتونه باشه.البته معصومین ما اونقدر بزرگی دارن که نیازی نباشه از اونا با خواب یه دختر بچه بخوایم دفاع کنیم یا اثبات کنیم. ولی من معتقدم بجای صحبت از افراد بهتره از مرامشون صحبت کنیم و ببینیم عملا و در رفتار کدامیک از اقوام یا مردم جهان به انسان ایده آل فاطمه سلام الله علیه نزدیکن. موفق باشید و روز زن هم مبارک برهمه خانمها و مادران

لی لا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 11:53 ق.ظ http://SKyblue.persianblog.com

عجب!!! چقدر این دنیا تارعنکبوتیه! من نظرمو قبلن تو بلاگ سورس این داستان دادم.

سحر جمعه 23 تیر 1385 ساعت 10:06 ق.ظ http://mastaneh78.blogfa.com

سلام
واقعا جامعه ما طوری شده که شخصیت افراد رو با نوع لباس پوشیدنش میسنجن البته شیک پوشیدن یا به روز بودن هیچ مانعی نداره وخیلی هم خوبه وآدم باید تا اونجایی که میتونه شیک پوش وتمیز باشه واین مسیله ای که اسلامم روش تاکید داره(تمیزی)ولی آدم باید به مسایلی غیر از اینا یعنی خدا وپیغمبرشم اهمیت بده وفقط تو مسایل دنیوی غرق نشه وبدونه دنیای دیگه ای هم وجود داره
تا بعد
راستی دیگه سر نمیزنید

ف.شیدا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 01:57 ق.ظ http://www.fsheida.com

سلام از خوندن این داستان احساس خوب و قشنگی بهم دست داد و ممنونم که این فرصت رو با نوشتن این داستان از وبلاگ آقای شایق به منهم دادید
من با اجازتون یکماهی به مسافرت میروم اما با بازگشتم دنباله نوشته ها و اشعر زیبای شما را خواهم گرفت شاد وموفق باشید

هلیا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 12:56 ق.ظ http://heli.blogfa.com

سلام‌! خیلی جالب بود . راستی روز زن و روز مادر رو به همه ی مادر ها تبریک میگم

سائل الزهرا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 12:27 ق.ظ http://www.emtedadesabz.blogfa.com


سلام
ممنون که به خاکریز امتداد سر زدید

تولد حضرت زهرا(س) بر شما مبارک
ای خدا یعنی میشه من بیام و با دل خوش از وبلاگتون جدا بشم
خدا وکیلی اول میام اینجا نظر بدم چون رکورد زده
اصلا نمیشه
قسمت نظرات یکم که چه عرض کنم مشکل داره حالا خدا کریمه
حل میشه
در مورد داستان هر چند که قبلا خونده بودمش اما بازم برام تازگی داشت
دستتون درد نکنه

راستی اگه میخواهید بدونید که برادر ید الله چی کار کرده یک سر بزنید
خوشحال می شویم

الهم عجل لولیک الفرج
در پناه حق
یا حق تو رسان او را
من سجده به شکرانه

هیلدا پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 03:58 ب.ظ http://www.hilda.co.sr

همیشه خدا اون وقتو به ما میده...ولی این آدما هستن که هیچ وقت هیچ راهیو واسه برگشتن نمی دن...خدا با اون عطمتش..انسان ها با این کوچیکیو..!....

همون بهتره که فکر داشتن خدام..!...

سلاممممممممم
خیلی مطلب تاثیر گذاری بود
فقط همین و میتونم بگم
چون من به این اتفاقا باوردارم
موفق باشی
تا بزودی......

سایموند پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 12:40 ب.ظ http://saimond.persianblog.com

سلام!
اینجور داستانها، حداقلش اینه که آدما رو به فکر فرو می بره...
شاد باشید!

آیدا پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

همشو خوندم...بدون اینکه خسته بشم....پارسال همین روزا یعنی دقیقا ۲۵ تیر رفتم مدینه...خیلی حرفه که امسال تو این روزا خیلی دلم می خواد اونجا باشم و نمی تونم و تو این یه سالم انگار نه انگار...البته یه کم داستانت غیر واقعی بود تو گروه های حج قبل از رفتن چه طرف بلد باشه چه نباشه...براش مرجع تقلید مشخص می کنن و بهش نماز یاد می دن و لبیک گفتن و و عمرا نمی ذارن با تیپ ناجور بگرده...اصلا به غیر از با چادر تو مدینه و مکه خود پلیسای اونجا می گیرنت...
دلم هوای اونجا رو کرد پسر...یا زهرا(س)...

این داستان خاطره‌ای است از وبلاگ‌نویس عزیز علی شایق (وبلاگ کریم اهل بیت) که پیوند وبلاگش تووی پیوندا هست. آدرسشم زیر داستان درج شده.
حساب بکن کسی که میگه میخوام برم قبر خدا رو زیارت کنم، دنبال این میفته که توو کلاسای آموزش احکام چیز یاد بگیره. نکته بعدی هم اینکه مگه با چادر نمیشه خودنمایی کرد؟
خدا انشاالله قسمتت کنه. یعنی قسمت هرکی دلش اونجاس بکنه.
ممنون از حضورت و سربلند باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد