(هوالمحبوب)
چند ماه از اون حادثه پرمصیبت گذشته بود. برای اینکه خاطراتشو از ذهنش پاک کنم تصمیم گرفتم ببرمش یه مسافرت. قبلا چند بار ازم پرسیده بود بابا کی میریم دریا...
اون روزم مثل روزای قبل زود بیدار شد تا با هم بریم کنار ساحل. قسمت جنوبی شهر یه دماغه از جنس صخرههای آهکی بود که از اونجا میشد طلوع خورشیدو از کنار دریای عمان ببینی. شب قبل دریا بهخاطر جزری که داشت خیلی عقب رفته بود. ماهیهای کوچولوی نسبتا زیادی تووی حوضچههای آهکی کنار ساحل غافلگیر شده بودن. کنار یکی از حوضچهها ایستاد. نگاه معصومانهای به ماهیها کرد. شاید میدونست که وقتی خورشید بالاتر بیاد آب این حوضچه کاملا خشک میشه و تموم این ماهیها میمیرن. یه نگاه به دریا کرد، فاصلش برای یه دختربچه کوچولو تا حوضچه نسبتا زیاد بود. یه نگاه دیگه به ماهیها کرد. کنارشون نشست. دستای کوچولوشو برد زیر آب. ماهیها از لابهلای انگشتاش فرار میکردن. چندبار این کارو کرد تا تونست یکیشونو بگیره. بلند شد و برای اینکه آب تووی دستاش نریزه آهسته آهسته با ماهی کوچولوش رفت به سمت دریا. گفتم: دختر گلم اینا که خیلی زیادن نمیتونی همشونو نجات بدی. همون جور که حواسش به ماهی کوچولو بود گفت:
بابا این یه دونه رو که میتونم.
سلام
متن زیبایی رو واسم نوشته بودی خیلی ممنونم
شاد باشی
سلام .....
سلام.
به روزم و خوشحال می شم سر بزنید.
مرسی بابت جوابت...
http://www.iric.blogfa.com/
سلام عالی بود لذت بردم
آپ کردم سر بزن منتظرم
ای دست های خسته برایم دعا کنید
یک پنجره به روشنی قبله وا کنید
فردا همینکه نوبت من شد برای دل
یک اسمان ستاره روشن رها کنید
********
سلام.
میدونم مدت زیادیه که قسمت نشده برسم خدمتتون.
ولی باور بفرمایید به یاد شخص ثالث و مطالب قشنگش هستم.
داستان دلنشین و تاثیر گذاری بود.
ممنون که لطف میکنید و به بنده سر میزنید.
موفق باشید.
مثل همیشه.
www.kimia.mihanblog.com
سلام . دوست عزیز توضیح شما پیرامون سه نسل جالب بود شاید باور نکنی که خود من نیز ابتدا چنین برداشتی داشتم حالا نمی گم دقیقا همین مطالب را فهمیدم اما نزدیک بود ولی برام جالبتر بود که برداشت دوم یعنی همان مطلبی را که برای شما نوشتم بیان کنم و راستش الان هم با همان برداشت بیشتر حال می کنم تا این یکی چرا که نسل اول خودش را هم نتوانست نجات دهد (البته به غیر از عده ای) حال می خواهی باور کنیم که ما را نجات می دهند؟! به هر حال از هر نوشته می توان استنباط های گوناگون داشت. البته با اجازه شما من هم استنباط دوم را انتخاب کردم. به امید دیدار .یا علی مدد
سلام . به روزم .
منو ببخش از اینکه این همه نظر دادی و من کوتاهی کردم.وبلاگت عالی و خودت هم خیلی خوبی.
سلام وبلاگ جدید خودم را با عنوان هیلی و پسرخاله تقدیمتون می کنم... امیدوارم که لذت ببرید .... البته نظر یادتون نره .
سلام
ممنونم که سر زدی
این اصلا برام جالب نیست که در سیستم بلاگفا نشه در پاسخ به نظرات و الطاف دوستان چیزی نوشت
نیمدونم چیکار کنم با این یه مورد خیلی درگیرم .
راستی اگر توی بلاگفا موندم خواشه میکنم اسم وبلاگ منو هم در لینگت عوض کن . فکر کنم اسم جدیدش خیلی بهتر از قبلی باشه
شاد باشی
این روزا تو شهر قصه هر کسی ترانه بافه
این روزا حتی کلاغم عاشق قله ی قافه
هر صدای بی صدایی این روا عربده سازه
آخه گفتن توی این شهر جاده ی حنجره بازه
بیا تا ساعت خوابد با شب اندازه نگیریم
وقت بیداری آواز پشت پلکمون نمیریم
بیا همبازی من شو ! نگو قد کشیده سایه ت
چش می ذاریم رو درخت می شماریم تا بی نهایت
می ریم اونجایی که دلها برای ترانه تنگه
بهترین بازی دنیا ، بازی الکلنگه
اونجا که برق رفاقت تو نگاه آسمونه
تنها دلواپسی ما مشق نانوشتمونه
نمی دونم چی می خواستم بنویسم
سلام
قشنگ می نویسی
موفق باشی و پیروز
Khaili Hal kardam mono yade khoor moosa andakht
با سلام . منظورم از مهارت تنها مهارت در فن داستان نویسی نبود بلکه مهارت در انتخاب سوژه هم بود البته اگر من جای شما بودم بخش آخر داستان را کمی مفصل تر می نوشتم اما سلیقه شما هم خیلی خوب بود.متاسفانه اغلب خواننده ای وبلاگ شما متوجه اصل ماجرا نشدند و این از اظهار نظرات ایشان مشخص است.می توان تصور کرد که هر دو شخصیت کودک و بزرگ در داستان شما در اصل یک نفر هستند نه دو نفر. این همان شخصیت خد فرد است که می تواند در هر کدام از آن جایگاه ها قرار گیرد که مثلا رفتار کودک را از خود بروز دهد و بی توجه به عمق فاجعه و توان محدودش باز هم اقدام به کمک در حد توانش می کند و یا آن بزرگتری که در حصار عقل و اندیشه خود گرفتار است و از انجام هر اقدامی مایوس است زیرا می داند که نمی تواند همه ماهی ها را نجات دهد.هر دوی این شخصیتها در وجود یک نفر مثل من یا شما وجود دارد تها این مسئله می مانند که ما به کدامیک از آنها بیشتر بها دهیم. البته باید از همه خوانندگانی که اظهار نظر نموده اند عذر خواهی کنم که اینگونه نقدی بر نظرات ایشان زدم. به امید دیدار . یا علی مدد.
سلام
اتفاقا یه نفر که نیستند هیچ، دو تا نسلن. پدر نسل اول انقلابه که خیلی از نسل دوم و سوم غافل شد و خیال کرد با یه کنار دریا بردن قضیه حله. دختر نسل دوم انقلابه که واقعا دلش برای نسل سوم میسوزه و میخواد یه کاری بکنه. ولی توانش در حد یه دختر کوچولویه. ماهی کوچولوهام نسل سومن که تو جزر شبیخون فرهنگی غافلگیر شدن و لبه اصلی متوجه اوناس. اگه نجات پیدا نکنن خیلی زود آب حوضچه تموم میشه
....
....
....
سلام.
شاعرانه بود و لطیف...
موفق باشید.
سلام
یادمه یه جایی شنیدم که یه مفهومه مشابه داشت می گفت
وقتی کودکیم دوست داریم تمام جهان رو نجات بدیم به ترتیب که بزرگ می شیم تصمیم میگیریم کشورمون . شهرمون . محلمون و خانوادمون رونجات بدیم . یه وقتی به خودمون میایم که اگه می تونستیم خودمون رو نجات بدیم وکمک کنیم می تونیستیم خیلی کارها بکنیم
خوبه که از اول به ته ماجرا رسید
شاد باشی از ظهور مولا
یا علی
گریستم....
من نیز ...
سر از بالینِ اندوهِ گرانِ خویش بردارم
آنگه ، بر آستانِ مرگ راحت ، سر فرود آرم
من آغوش گرم مرگ را شیرین میخوانم
و زین خواب جان آرام شیرین روی نگردانم
من از مرگ هرگز نمیترسم
.
.
.
می مونم
.
.
.
...
بمانیم
...
سلام
متشکر سر زدی
خیلی زیبا نوشتی اما حادثه پر مصیبت چی بوده؟
توی داستان زلزله بم
سلام
کاشکی می شد ما هم هنوز می تونستیم مثل یچه ها به این راحتی حرف بزنیم وهمه ان کاری که می تونستیم انجام بدیم و فقط نگاه نکنیم.
فکر کنم دختر کوچولوی قصه ما هم میخواست همینو نشون بده که:
میشه
سلام . زیبا نوشته بودید . هرچند نمی دانم داستان بود یا ریشه در واقعیت داشت ولی ... ای کاش هیچ وقت زلالی چشمه پاک کودکی هایمان گل آلود نمی شد .. ای کاش همیشه قلب کودکی هایمان و چشم پاک بی گناهی هایمان در وجودمان زنده می ماند .
دست شما درد نکند . بابت حضورتون هم سپاس گذارم .
داستان بود ولی ریشه در واقعیت اطرافمون داشت.
سلام
قشنگ بود وتاثیر گذار
بعضی وقتاآدم حرفای بزرگی رو از زبون بچه ها میشنوه
قربون خلوص نیتشون
خدا رو شکر
خدایا
دلم گرفته از این حصار بی عشق
دلم گرفته از این تکرار هر روزه پائیزی
دلم گرفته از شب
از تاریکی
از تنهایی
کجا پناه برم ؟
یادمه یه روز خدا میگفت:
من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا
پرسیدم یعنی چی؟
گفت:
هرکی منو فراموش کنه زندگی براش تنگ میشه
سلام مثل همیشه زیباست وعرفانی من که خیلی وبلاگتونو دوست دارم
کاش یه کوچولو هم پیدا میشد منو نجات بده ...
یا حداقل ...
شاد باشی
ولی من میگم کاش ما هم میتونستیم مثل کوچولو حداقل کاری که از دستمون برمیومد رو برای ماهیکوچولوها انجام میدادیم.
راستی...این در مورد دختر خودت بود؟...
نه ولی کاملا این احساس رو دارم که در مورد دختر خودم بود ()
کاش همه بچه می موند....زندگی خیلی بهتر بود..خیلیییییییییییی
پس تکامل چی؟
من فکر میکنم اگه فطرتای پاک بچگیمون یادمون نره، هم دنیای پاک طفولیت حفظ میشه هم به تکامل میرسیم.
سلام دوست من. از سوژه جالبت خوشم اومد. فکر نمی کردم در داستان نویسی هم مهارت داشته باشی. تبریک می گم.حرفی کوتاه و حسابی و عمیق زدی.امیدوارم ما را به مهمانی اندیشه های زیبایت بارها و بارها دعوت کنی. منتظر می مانم. یا علی مدد
مهارت؟