شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

ماهی‌کوچولو

(هوالمحبوب)

چند ماه از اون حادثه پرمصیبت گذشته بود. برای اینکه خاطراتشو از ذهنش پاک کنم تصمیم گرفتم ببرمش یه مسافرت. قبلا چند بار ازم پرسیده بود بابا کی میریم دریا...

اون روزم مثل روزای قبل زود بیدار شد تا با هم بریم کنار ساحل. قسمت جنوبی شهر یه دماغه از جنس صخره‌های آهکی بود که از اونجا میشد طلوع خورشیدو از کنار دریای عمان ببینی. شب قبل دریا به‌خاطر جزری که داشت خیلی عقب رفته بود. ماهی‌های کوچولوی نسبتا زیادی تووی حوضچه‌های آهکی کنار ساحل غافلگیر شده بودن. کنار یکی از حوضچه‌ها ایستاد. نگاه معصومانه‌ای به ماهی‌ها کرد. شاید میدونست که وقتی خورشید بالاتر بیاد آب این حوضچه کاملا خشک میشه و تموم این ماهی‌ها میمیرن. یه نگاه به دریا کرد، فاصلش برای یه دختربچه کوچولو تا حوضچه نسبتا زیاد بود. یه نگاه دیگه به ماهی‌ها کرد. کنارشون نشست. دستای کوچولوشو برد زیر آب. ماهی‌ها از لابه‌لای انگشتاش فرار میکردن. چندبار این کارو کرد تا تونست یکیشونو بگیره. بلند شد و برای اینکه آب تووی دستاش نریزه آهسته آهسته با ماهی کوچولوش رفت به سمت دریا. گفتم: دختر گلم اینا که خیلی زیادن نمیتونی همشونو نجات بدی. همون جور که حواسش به ماهی کوچولو بود گفت:

بابا این یه دونه رو که میتونم.

نظرات 32 + ارسال نظر

سلام
متن زیبایی رو واسم نوشته بودی خیلی ممنونم
شاد باشی

دختردریا یکشنبه 28 آبان 1385 ساعت 06:32 ب.ظ http://tanhatarin61.parsiblog.com

سلام .....

محدثه خسروی چهارشنبه 24 آبان 1385 ساعت 09:57 ب.ظ http://kalagh-mimanam.blogfa.com

سلام.
به روزم و خوشحال می شم سر بزنید.

هیلدا چهارشنبه 24 آبان 1385 ساعت 12:01 ق.ظ

مرسی بابت جوابت...

مولانا سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 10:16 ق.ظ

http://www.iric.blogfa.com/

سکوت دوشنبه 22 آبان 1385 ساعت 06:53 ب.ظ

سلام عالی بود لذت بردم
آپ کردم سر بزن منتظرم

نگین دوشنبه 22 آبان 1385 ساعت 10:41 ق.ظ http://neginweb.mihanblog.com

ای دست های خسته برایم دعا کنید
یک پنجره به روشنی قبله وا کنید
فردا همینکه نوبت من شد برای دل
یک اسمان ستاره روشن رها کنید
********
سلام.
میدونم مدت زیادیه که قسمت نشده برسم خدمتتون.
ولی باور بفرمایید به یاد شخص ثالث و مطالب قشنگش هستم.
داستان دلنشین و تاثیر گذاری بود.
ممنون که لطف میکنید و به بنده سر میزنید.
موفق باشید.
مثل همیشه.
www.kimia.mihanblog.com

مولانا یکشنبه 21 آبان 1385 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام . دوست عزیز توضیح شما پیرامون سه نسل جالب بود شاید باور نکنی که خود من نیز ابتدا چنین برداشتی داشتم حالا نمی گم دقیقا همین مطالب را فهمیدم اما نزدیک بود ولی برام جالبتر بود که برداشت دوم یعنی همان مطلبی را که برای شما نوشتم بیان کنم و راستش الان هم با همان برداشت بیشتر حال می کنم تا این یکی چرا که نسل اول خودش را هم نتوانست نجات دهد (البته به غیر از عده ای) حال می خواهی باور کنیم که ما را نجات می دهند؟! به هر حال از هر نوشته می توان استنباط های گوناگون داشت. البته با اجازه شما من هم استنباط دوم را انتخاب کردم. به امید دیدار .یا علی مدد

مریم توفیقی یکشنبه 21 آبان 1385 ساعت 12:12 ق.ظ http://tofighee.persianblog.com

سلام . به روزم .

مرضیه شنبه 20 آبان 1385 ساعت 03:36 ب.ظ http://youreye.blogfa.com

منو ببخش از اینکه این همه نظر دادی و من کوتاهی کردم.وبلاگت عالی و خودت هم خیلی خوبی.

پسر خاله شنبه 20 آبان 1385 ساعت 09:14 ق.ظ http://www.pesarkhalehx.blogsky.com

سلام وبلاگ جدید خودم را با عنوان هیلی و پسرخاله تقدیمتون می کنم... امیدوارم که لذت ببرید .... البته نظر یادتون نره .

مریم پنج‌شنبه 18 آبان 1385 ساعت 02:09 ب.ظ http://zemzeme-bakhoda.blogfa.com

سلام
ممنونم که سر زدی
این اصلا برام جالب نیست که در سیستم بلاگفا نشه در پاسخ به نظرات و الطاف دوستان چیزی نوشت
نیمدونم چیکار کنم با این یه مورد خیلی درگیرم .
راستی اگر توی بلاگفا موندم خواشه میکنم اسم وبلاگ منو هم در لینگت عوض کن . فکر کنم اسم جدیدش خیلی بهتر از قبلی باشه

شاد باشی

تینا چهارشنبه 17 آبان 1385 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.tina100.blogfa.com

این روزا تو شهر قصه هر کسی ترانه بافه
این روزا حتی کلاغم عاشق قله ی قافه
هر صدای بی صدایی این روا عربده سازه
آخه گفتن توی این شهر جاده ی حنجره بازه
بیا تا ساعت خوابد با شب اندازه نگیریم
وقت بیداری آواز پشت پلکمون نمیریم
بیا همبازی من شو ! نگو قد کشیده سایه ت
چش می ذاریم رو درخت می شماریم تا بی نهایت
می ریم اونجایی که دلها برای ترانه تنگه
بهترین بازی دنیا ، بازی الکلنگه
اونجا که برق رفاقت تو نگاه آسمونه
تنها دلواپسی ما مشق نانوشتمونه

کفایت سه‌شنبه 16 آبان 1385 ساعت 03:05 ق.ظ http://namotlagh.blogfa.com

نمی دونم چی می خواستم بنویسم

یلداستایش دوشنبه 15 آبان 1385 ساعت 10:52 ب.ظ http://www.yaldasong.com

سلام
قشنگ می نویسی
موفق باشی و پیروز

حمید دوشنبه 15 آبان 1385 ساعت 03:21 ب.ظ

Khaili Hal kardam mono yade khoor moosa andakht

مولانا دوشنبه 15 آبان 1385 ساعت 09:41 ق.ظ

با سلام . منظورم از مهارت تنها مهارت در فن داستان نویسی نبود بلکه مهارت در انتخاب سوژه هم بود البته اگر من جای شما بودم بخش آخر داستان را کمی مفصل تر می نوشتم اما سلیقه شما هم خیلی خوب بود.متاسفانه اغلب خواننده ای وبلاگ شما متوجه اصل ماجرا نشدند و این از اظهار نظرات ایشان مشخص است.می توان تصور کرد که هر دو شخصیت کودک و بزرگ در داستان شما در اصل یک نفر هستند نه دو نفر. این همان شخصیت خد فرد است که می تواند در هر کدام از آن جایگاه ها قرار گیرد که مثلا رفتار کودک را از خود بروز دهد و بی توجه به عمق فاجعه و توان محدودش باز هم اقدام به کمک در حد توانش می کند و یا آن بزرگتری که در حصار عقل و اندیشه خود گرفتار است و از انجام هر اقدامی مایوس است زیرا می داند که نمی تواند همه ماهی ها را نجات دهد.هر دوی این شخصیتها در وجود یک نفر مثل من یا شما وجود دارد تها این مسئله می مانند که ما به کدامیک از آنها بیشتر بها دهیم. البته باید از همه خوانندگانی که اظهار نظر نموده اند عذر خواهی کنم که اینگونه نقدی بر نظرات ایشان زدم. به امید دیدار . یا علی مدد.

سلام
اتفاقا یه نفر که نیستند هیچ، دو تا نسلن. پدر نسل اول انقلابه که خیلی از نسل دوم و سوم غافل شد و خیال کرد با یه کنار دریا بردن قضیه حله. دختر نسل دوم انقلابه که واقعا دلش برای نسل سوم میسوزه و میخواد یه کاری بکنه. ولی توانش در حد یه دختر کوچولویه. ماهی‌ کوچولوهام نسل سومن که تو جزر شبیخون فرهنگی غافلگیر شدن و لبه اصلی متوجه اوناس. اگه نجات پیدا نکنن خیلی زود آب حوضچه تموم میشه
....
....
....

محدثه خسروی دوشنبه 15 آبان 1385 ساعت 05:38 ق.ظ http://kalagh-mimanam.blogfa.com

سلام.
شاعرانه بود و لطیف...
موفق باشید.

نجمه یکشنبه 14 آبان 1385 ساعت 01:09 ب.ظ http://www.sadebegooyam.com

سلام
یادمه یه جایی شنیدم که یه مفهومه مشابه داشت می گفت
وقتی کودکیم دوست داریم تمام جهان رو نجات بدیم به ترتیب که بزرگ می شیم تصمیم میگیریم کشورمون . شهرمون . محلمون و خانوادمون رونجات بدیم . یه وقتی به خودمون میایم که اگه می تونستیم خودمون رو نجات بدیم وکمک کنیم می تونیستیم خیلی کارها بکنیم
خوبه که از اول به ته ماجرا رسید
شاد باشی از ظهور مولا
یا علی

سکوت شنبه 13 آبان 1385 ساعت 03:41 ب.ظ

گریستم....

من نیز ...

هلیا جمعه 12 آبان 1385 ساعت 10:23 ب.ظ http://heli.blogfa.com

سر از بالینِ اندوهِ گرانِ خویش بردارم
آنگه ، بر آستانِ مرگ راحت ، سر فرود آرم
من آغوش گرم مرگ را شیرین میخوانم
و زین خواب جان آرام شیرین روی نگردانم
من از مرگ هرگز نمیترسم

دریای شیشه ای جمعه 12 آبان 1385 ساعت 12:49 ب.ظ http://sahelenaaram.blogfa.com/

.
.
.
می مونم
.
.
.

...
بمانیم
...

دختر آسمونی جمعه 12 آبان 1385 ساعت 01:31 ق.ظ http://dokhtarone.mihanblog.com

سلام
متشکر سر زدی
خیلی زیبا نوشتی اما حادثه پر مصیبت چی بوده؟

توی داستان زلزله بم

رویا جمعه 12 آبان 1385 ساعت 12:01 ق.ظ http://www.sarzaminesabz2005.persianblog.com

سلام
کاشکی می شد ما هم هنوز می تونستیم مثل یچه ها به این راحتی حرف بزنیم وهمه ان کاری که می تونستیم انجام بدیم و فقط نگاه نکنیم.

فکر کنم دختر کوچولوی قصه ما هم میخواست همینو نشون بده که:
میشه

مریم توفیقی پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 11:20 ب.ظ http://tofighee.persianblog.com

سلام . زیبا نوشته بودید . هرچند نمی دانم داستان بود یا ریشه در واقعیت داشت ولی ... ای کاش هیچ وقت زلالی چشمه پاک کودکی هایمان گل آلود نمی شد .. ای کاش همیشه قلب کودکی هایمان و چشم پاک بی گناهی هایمان در وجودمان زنده می ماند .
دست شما درد نکند . بابت حضورتون هم سپاس گذارم .

داستان بود ولی ریشه در واقعیت اطرافمون داشت.

ترانه هایم برای تو پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
قشنگ بود وتاثیر گذار
بعضی وقتاآدم حرفای بزرگی رو از زبون بچه ها میشنوه
قربون خلوص نیتشون

خدا رو شکر

مریم پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 09:13 ب.ظ

خدایا
دلم گرفته از این حصار بی عشق
دلم گرفته از این تکرار هر روزه پائیزی
دلم گرفته از شب
از تاریکی
از تنهایی
کجا پناه برم ؟

یادمه یه روز خدا میگفت:
من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا
پرسیدم یعنی چی؟
گفت:
هرکی منو فراموش کنه زندگی براش تنگ میشه

سارا پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام مثل همیشه زیباست وعرفانی من که خیلی وبلاگتونو دوست دارم

مریم پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 01:33 ب.ظ http://bito-hargez.blogsky.com

کاش یه کوچولو هم پیدا میشد منو نجات بده ...

یا حداقل ...

شاد باشی

ولی من میگم کاش ما هم میتونستیم مثل کوچولو حداقل کاری که از دستمون برمیومد رو برای ماهی‌کوچولوها انجام میدادیم.

هیلدا پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 12:23 ب.ظ

راستی...این در مورد دختر خودت بود؟...

نه ولی کاملا این احساس رو دارم که در مورد دختر خودم بود ()

هیلدا پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 12:22 ب.ظ

کاش همه بچه می موند....زندگی خیلی بهتر بود..خیلیییییییییییی

پس تکامل چی؟
من فکر میکنم اگه فطرتای پاک بچگیمون یادمون نره، هم دنیای پاک طفولیت حفظ میشه هم به تکامل میرسیم.

مولانا پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام دوست من. از سوژه جالبت خوشم اومد. فکر نمی کردم در داستان نویسی هم مهارت داشته باشی. تبریک می گم.حرفی کوتاه و حسابی و عمیق زدی.امیدوارم ما را به مهمانی اندیشه های زیبایت بارها و بارها دعوت کنی. منتظر می مانم. یا علی مدد

مهارت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد