شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

قاصدک

تولدت مبارک

(هوالمحبوب)

قاصدک یه‌زحمتی برات دارم

گوش بده ببین چکار باهات دارم

قاصدک یه عقده‌ای تو دلمه

گفتنش به هر کسی مشکلمه

قاصدک گوش بده درد دلمو

تا شاید تو حل کنی مشکلمو

درد دل با تو برام دلنشینه

قاصدک زحمت من برات اینه

اگه با نسیم هنوز همسفری

سمت باغ اگر که پیغام می‌بری

اگه با گلا هنوز همنشینی

گل نرگس رو هنوزم می‌بینی

وقتی آروم می‌گیری کنار اون

اگه افتادی به‌یاد حرفامون

حرفامو آروم آروم بهش بزن

بعد بیا هرچی که گفت بگو به‌من

برا من خوب میشه این رو بدونم

چی میگه وقتی براش شعر می‌خونم

شعر من با حرف دل یکی شده

این یکی قاصد اون‌یکی شده

پس بهش حرف دلو با شعر بگو

همشو، نکته به‌نکته، مو به مو

اولش بهش بگو دلتنگشم

چشم‌به‌راه چشمای قشنگشم

یاد اون مونس هر روز و شبم

روز و شب اسم قشنگش رو لبم

وقتی اسمشو رو لبهام میارم

تو دلم یه احساس خوبی دارم

اگه دیدی اخماشو تو هم نکرد!

اگه تاق ابروهاش رو خم نکرد!

پس اون‌وقت بهش بگو دوسش دارم

واسه دوست داشتنشم دلیل دارم

دلیلش اینه که دوست‌داشتنیه

هی می‌خوام نگم، ولی گفتنیه

خیلیا ندیده عاشقش شدن

پس ببین چی میکشه این دل من

قاصدک دوسش دارم یه‌عالمه

به‌خدا هرچی بگم بازم کمه

اگه پانشد که از پیشت بره

پس اون‌وقت نوبت حرف آخره

قاصدکه هر حرفی رو نمیشه زد

ولی من میگم چه خوب باشه چه بد

قاصدک دیوونگی آئینمه

مجنونم، لیلی‌پرستی دینمه

قاصدک بهش بگو عاشقشم

نمدونی از عشق اون چی می‌کشم

واسه حرف آخرم سند دارم

رونوشتشم بخوای من میارم

سندم سوخته ولی معتبره

تازه رونوشتشم باهاش برابره

اون سندسوخته من قلب منه

که به‌یاد اون تو سینم می‌زنه

مُهر روی سندم مِهر اونه

می‌دونم،‌ خودش هم این رو می‌دونه

رونوشت اون سند چشم ترم

بذار از آخر قصه بگذرم

...

                                                    قاصدک     

 

دلشکسته

(هوالمحبوب)

به هر دری زد و پیش هر دکتری که گفته بودن بردش، ولی هیچ فایده‌ای نداشت. دختر کوچولوش که خیلی هم دوسش داشت، جلو چشاش ذره ذره آب میشد. دیگه خودشم کم‌کم داشت ناامید میشد. کنار بستر دخترش نشسته بود و داشت نگاش میکرد. دخترک خیلی آروم چشاشو باز کرد. نگاهش به نگاه بابا افتاد، حتی حال لبخندزدن هم نداشت. ولی با نگاش داشت به بابا التماس میکرد. شایدم داشت از درد شکایت میکرد. بابا لبخند تلخی رو لباش نشوند: خوبی عزیزم؟ حالت خیلی بهتر شده!

در حالی که خودشم میدونست دیگه امیدی نیست. بدجوری دلشکسته شده بود. در حالیکه سعی میکرد از افتادن اشکاش روی گونش جلوگیری کنه زیر لب گفت:

خدایا کمکم کن.

داشت توو خیابون قدم میزد. یکی بهش گفت: مرد مسیحی یه طبیب هم من بهت نشون میدم. دخترتو ببر پیشش. دردای بیدرمون زیادی رو درمون کرده. یادم نمیاد کسی ناامید از پیشش برگشته باشه.

- کجاست؟ نشونیشو بده. همین الآن میرم اونجا.

- یه خورده از اینجا دوره. مطبش توو شهر دمشقه. اونجا رسیدی از هرکی بپرسی مطب سیده‌رقیه کجاس، بهت نشون میدن. رفتی سلام مارو هم بهش برسون.

خیلی زود خودشو آماده کرد و با دختر کوچولوش راهی دمشق شد. اول که رسید یه اتاق اجاره کرد. دخترشو گذاشت اونجا. خودشم رفت تا مطب دکتر رو پیدا کنه. دلش خیلی شور میزد. پرسان پرسان خودشو به مطب سیده‌رقیه رسوند! بر خلاف انتظارش مطب اصلا شکل مطبایی که دیده بود نبود. وارد شد. اول فکر کرد اشتباه اومده ولی انگار یه آتشفشان توو دلش بود که میخواست اونجا فوران کنه. جماعت زیادی اونجا بودن. یه خورده جلوتر رفت. مردم دور یه ضریح کوچولو جمع شده بودن. خیلی دلش میخواست داخل ضریحو ببینه. انگار یکی از داخل محکم توو قلبش میکوبید. یواشکی داخل ضریح رو نگاه انداخت. یه قبر کوچولو. نور سبزرنگی داخل ضریحو روشن کرده بود. میخواست برگرده که یه‌دفه عروسکای کوچولوی داخل ضریح توجهشو جلب کرد. یاد دخترکوچولوش افتاد. از یکی پرسید: اینجا کجاس؟

-          حرم سیده‌رقیه

پس درست اومده بود. اسم همون اسم بود:

-          میتونم بپرسم خودش کجاس؟

-          این ضریح کوچولو مزارشه!

-          یعنی مرده؟

-          شهیدش کردن.

-          کیا؟

-          آدم‌بدا

-          چرا؟

-          نمیتونستن خوبی رو ببینن.

-          اون عروسکا چیه اون داخل؟

-          سیده‌رقیه فقط سه سال داشت!

-          سه سال؟ داشت با خودش فکر میکرد دختر اونم سه‌سالشه. چطوری کشتنش؟

-          سی‌هزار نفر جلوشونو گرفتن... سه‌روز آب رو به روشون بستن... عموهاشو کشتن... داداشش رو هم کشتن... یه برادر کوچولوی شش‌ماهه داشت، اونو هم با تیر زدن توو گلوش... باباشو سر بریدن... خیمه‌هاشونو آتیش زدن.... همشونو اسیر کردن... بیست روز آواره شهرا و بیابونا کردنشون... یه شب خواب باباشو دید... وقتی گریش گرفت، به‌جای عروسک و اسباب‌بازی سر باباشو براش بردن... وقتی سر باباشو دید... دیگه آروم گرفت...

دیگه نتونست تو حرم بمونه. زد بیرون: نامردا مگه یه دختر سه‌ساله چقدر طاقت داره؟ گیرم با باباش سر جنگ داشتید اون چه گناهی کرده بود؟ اسیرش کردید چرا زجرش دادید؟

یه دفه یاد دختر کوچولوی خودش افتاد که الان مریض تو اتاق افتاده و منتظر اونه. دوان دوان خودشو به خونه رسوند. در حالیکه خیلی عجله هم داشت سعی کرد آروم درو باز کنه تا دختر بیدار نشه. درو که باز کرد خشکش زد!!!

-          سلام دختر گلم! کی پاشدی؟ منو ببخش تنهات گذاشتم.

-          سلام بابا. کاش زودتر میومدی! تنها نبودم!!! بابا یه دوست خوب پیدا کردم! اندازه خودم بود! خونشون همین نزدیکیاس!

بابا در حالیکه یه خورده توهم هم گرفته بودش خودشو سرزنش کرد که چرا دختر مریضشو تنها گذاشته.

-          اِ... چه خوب! چطوری اومد توو؟ اسمش چی بود؟

-          نمیدونم بابا. من خواب بودم. چشامو باز کردم دیدم کنارم نشسته. سلام کرد. خیلی مهربون بود. گفت پاشو با هم بازی کنیم. گفتم مریضم نمیتونم. گفت من کمکت میکنم. کمکم کرد پاشدم. خیلی خوشحالم که باهاش دوست شدم. خیلی باهم بازی کردیم. بابا فکر کنم خودشم مریض بود!!! نمیتونست خوب راه بره... وقتی میخواست پاشه دستشو به کمرش میگرفت... موقع راه رفتن هی دستشو به دیوار میگرفت!!! بعضی وقتام باباشو صدا میکرد!!! همین قبل از اینکه بیای رفت. موقع رفتنم گفت به بابات سلام برسون. بگو بازم پیش ما بیاد! بابا قول بده اگه رفتی بازار برا اونم اسباب‌بازی بخری!!!

-     باشه بابا. حتما. نگفتی اسمش چی بود؟

-          سیده‌رقیه!!!

بابا هم دیگه نمیفهمید که چی داره میگه و چی میشنوه. فقط در حالی‌که به شدت گریش گرفته بود، زیر لب زمزمه میکرد:

ممنونتم خانم کوچولو. ممنونتم سیده رقیه

...............................................................................................................................................................................

امروز سالروز شهادت زهرای سه‌ساله بود. تسلیت میگم. اگه حالی بهت دست داد، برا اونی که بهش قول دادم تمام صواب این مطلب مال اون دعا کن.