شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

دلشکسته

(هوالمحبوب)

به هر دری زد و پیش هر دکتری که گفته بودن بردش، ولی هیچ فایده‌ای نداشت. دختر کوچولوش که خیلی هم دوسش داشت، جلو چشاش ذره ذره آب میشد. دیگه خودشم کم‌کم داشت ناامید میشد. کنار بستر دخترش نشسته بود و داشت نگاش میکرد. دخترک خیلی آروم چشاشو باز کرد. نگاهش به نگاه بابا افتاد، حتی حال لبخندزدن هم نداشت. ولی با نگاش داشت به بابا التماس میکرد. شایدم داشت از درد شکایت میکرد. بابا لبخند تلخی رو لباش نشوند: خوبی عزیزم؟ حالت خیلی بهتر شده!

در حالی که خودشم میدونست دیگه امیدی نیست. بدجوری دلشکسته شده بود. در حالیکه سعی میکرد از افتادن اشکاش روی گونش جلوگیری کنه زیر لب گفت:

خدایا کمکم کن.

داشت توو خیابون قدم میزد. یکی بهش گفت: مرد مسیحی یه طبیب هم من بهت نشون میدم. دخترتو ببر پیشش. دردای بیدرمون زیادی رو درمون کرده. یادم نمیاد کسی ناامید از پیشش برگشته باشه.

- کجاست؟ نشونیشو بده. همین الآن میرم اونجا.

- یه خورده از اینجا دوره. مطبش توو شهر دمشقه. اونجا رسیدی از هرکی بپرسی مطب سیده‌رقیه کجاس، بهت نشون میدن. رفتی سلام مارو هم بهش برسون.

خیلی زود خودشو آماده کرد و با دختر کوچولوش راهی دمشق شد. اول که رسید یه اتاق اجاره کرد. دخترشو گذاشت اونجا. خودشم رفت تا مطب دکتر رو پیدا کنه. دلش خیلی شور میزد. پرسان پرسان خودشو به مطب سیده‌رقیه رسوند! بر خلاف انتظارش مطب اصلا شکل مطبایی که دیده بود نبود. وارد شد. اول فکر کرد اشتباه اومده ولی انگار یه آتشفشان توو دلش بود که میخواست اونجا فوران کنه. جماعت زیادی اونجا بودن. یه خورده جلوتر رفت. مردم دور یه ضریح کوچولو جمع شده بودن. خیلی دلش میخواست داخل ضریحو ببینه. انگار یکی از داخل محکم توو قلبش میکوبید. یواشکی داخل ضریح رو نگاه انداخت. یه قبر کوچولو. نور سبزرنگی داخل ضریحو روشن کرده بود. میخواست برگرده که یه‌دفه عروسکای کوچولوی داخل ضریح توجهشو جلب کرد. یاد دخترکوچولوش افتاد. از یکی پرسید: اینجا کجاس؟

-          حرم سیده‌رقیه

پس درست اومده بود. اسم همون اسم بود:

-          میتونم بپرسم خودش کجاس؟

-          این ضریح کوچولو مزارشه!

-          یعنی مرده؟

-          شهیدش کردن.

-          کیا؟

-          آدم‌بدا

-          چرا؟

-          نمیتونستن خوبی رو ببینن.

-          اون عروسکا چیه اون داخل؟

-          سیده‌رقیه فقط سه سال داشت!

-          سه سال؟ داشت با خودش فکر میکرد دختر اونم سه‌سالشه. چطوری کشتنش؟

-          سی‌هزار نفر جلوشونو گرفتن... سه‌روز آب رو به روشون بستن... عموهاشو کشتن... داداشش رو هم کشتن... یه برادر کوچولوی شش‌ماهه داشت، اونو هم با تیر زدن توو گلوش... باباشو سر بریدن... خیمه‌هاشونو آتیش زدن.... همشونو اسیر کردن... بیست روز آواره شهرا و بیابونا کردنشون... یه شب خواب باباشو دید... وقتی گریش گرفت، به‌جای عروسک و اسباب‌بازی سر باباشو براش بردن... وقتی سر باباشو دید... دیگه آروم گرفت...

دیگه نتونست تو حرم بمونه. زد بیرون: نامردا مگه یه دختر سه‌ساله چقدر طاقت داره؟ گیرم با باباش سر جنگ داشتید اون چه گناهی کرده بود؟ اسیرش کردید چرا زجرش دادید؟

یه دفه یاد دختر کوچولوی خودش افتاد که الان مریض تو اتاق افتاده و منتظر اونه. دوان دوان خودشو به خونه رسوند. در حالیکه خیلی عجله هم داشت سعی کرد آروم درو باز کنه تا دختر بیدار نشه. درو که باز کرد خشکش زد!!!

-          سلام دختر گلم! کی پاشدی؟ منو ببخش تنهات گذاشتم.

-          سلام بابا. کاش زودتر میومدی! تنها نبودم!!! بابا یه دوست خوب پیدا کردم! اندازه خودم بود! خونشون همین نزدیکیاس!

بابا در حالیکه یه خورده توهم هم گرفته بودش خودشو سرزنش کرد که چرا دختر مریضشو تنها گذاشته.

-          اِ... چه خوب! چطوری اومد توو؟ اسمش چی بود؟

-          نمیدونم بابا. من خواب بودم. چشامو باز کردم دیدم کنارم نشسته. سلام کرد. خیلی مهربون بود. گفت پاشو با هم بازی کنیم. گفتم مریضم نمیتونم. گفت من کمکت میکنم. کمکم کرد پاشدم. خیلی خوشحالم که باهاش دوست شدم. خیلی باهم بازی کردیم. بابا فکر کنم خودشم مریض بود!!! نمیتونست خوب راه بره... وقتی میخواست پاشه دستشو به کمرش میگرفت... موقع راه رفتن هی دستشو به دیوار میگرفت!!! بعضی وقتام باباشو صدا میکرد!!! همین قبل از اینکه بیای رفت. موقع رفتنم گفت به بابات سلام برسون. بگو بازم پیش ما بیاد! بابا قول بده اگه رفتی بازار برا اونم اسباب‌بازی بخری!!!

-     باشه بابا. حتما. نگفتی اسمش چی بود؟

-          سیده‌رقیه!!!

بابا هم دیگه نمیفهمید که چی داره میگه و چی میشنوه. فقط در حالی‌که به شدت گریش گرفته بود، زیر لب زمزمه میکرد:

ممنونتم خانم کوچولو. ممنونتم سیده رقیه

...............................................................................................................................................................................

امروز سالروز شهادت زهرای سه‌ساله بود. تسلیت میگم. اگه حالی بهت دست داد، برا اونی که بهش قول دادم تمام صواب این مطلب مال اون دعا کن.

نظرات 40 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 5 بهمن 1386 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام... وقتی از کوچه های باریک میگذری و می رسی به حرم حضرت رقیه (س) دیگه دلت نمی خواد از اونجا بیای... دوست داری همونجا بمونی باهاش حرف بزنی.کاش فاصله کشورها و شهر ها اینقدر دور نبودن... هیچ وقت سفر زیارت خانوم حضرت رقیه (س) و حضرت زینب(س) یادم نمیره...

آرزو سه‌شنبه 8 آبان 1386 ساعت 11:38 ب.ظ http://khaneyedoidtkojast.blogfa.com

خوشحالم

خیلی خوشحال

دوستم شفا گرفته

از آقام عباس

از سرورم حسین

امروز فهمیدیم

فقط یادت نره... همین.

افسانه جمعه 18 خرداد 1386 ساعت 11:29 ب.ظ http://zahir_iran.persianblog.com

کاش گوشه چشمی هم به ما میشد . من به این روایت های قداست درمانی ایمان دارم

به نظرم شده. همین که با این همه درد میگی ایمان دارم یعنی نه تنها گوشه چشم که اصلا سر سفرشونی. مطمئنم.

علی شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 08:31 ب.ظ http://alitoloeei.blogfa.com/

حضرت عباس من سلام با کویر آپیدم

دل ناگران نیامدنتم

سلام
و من نگران نماندن

[ بدون نام ] شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 07:04 ب.ظ

سلام..
شرمنده کامنتم چند تا بود..آخه من هی ارسالو میزدم هی نمی رفت یعنی پیغام تاییدی رو نمی داد...شرمنده....
ایشالا خوب میشه اونحاها...بازم به مرام ایرانی هااا.....
اه چی می شد...کل کربلائو مکه و دمشق و نجفو....اینجور جاها مال ما بود...حیف.....

سلام
انشاالله. بعضی وقتا که فکر میکنم یک شیعه ایرانی هستم غرور میگیردم. و به غرورم میبالم. میشه... انشاالله میشه... فقط دعا کن آقا بیاد

فائزه شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 05:42 ب.ظ http://www.shokofehbahar.blogfa.com

سلام

بسیار زیبا و غم انگیز بود

فقط همین را می تونم بگم........

در ضمن منتظر حضور سبزتان هستم

به وبلاگ من هم سری بزنید خوشحال می شوم

موفق و سربلند باشید

سلام
زیبا و غم‌انگیز...
قبول دارم

محمد شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 02:19 ب.ظ http://www.eshgheshgheshgh2020.blogfa.com

خیلی قشنگ مینویسی.امیدوارم همیشه به این قشنگی بنویسی.سری به ما بزن.خوشحال میشم

با تیکه دومت خیلی حال کردم. امیدوارم همیشه به این قشنگی بنویسم

عاشق بد شانس شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 01:29 ب.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com/

زندگی=بازی
سه ، دو ، یک سوت داور............ بازی شروع شد!!!
دویدی ، دست و پا زدی ، غرق شدی دل شکستی ، عاشق شدی
بی رحم شدی ، مهربان شدی بچه بودی ، بزرگ شدی ، پیر شدی
سوت داورـــــــــــــــــ بازی تمام شد...
زندگی را باختی

.
.
.
.
ممنون از حضورت

من دیر رسیدم
چند چند شد؟

عاشق بد شانس جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 11:52 ب.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com/

________00________________________777____________
______0000_______________________77777____________
____00000_____________________7777777_____________
___00000______________________777777777___________
__000000____________77777777777777777777777777777____
_0000000______________7777777777777777777777777_____
_0000000_________________777777777777777777________
_0000__00_________________77777777777777777________
_0000__00000000__________777777777_777777777_______
_000000000000___________7777777_______7777777______
__0000000000___________77777_____________77777_____
___0000_000000________777___________________777____
____00000_______0____________0000_________________
______000000__00000______000000___________________
________000000000000000000000____________________
__________0000000000000000_______________________
آپ هستم،میای پیشم...!!!؟
همین الان منتظرتم...اگه الان بیای منم هستم

آپ هم نباشی پیشتم. شک نکن.

هیلدا جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام...
راستش مرسی...درست دیر اومدم...ولی خب... هنوزم میشه خوندشو داغیشو حس کرد.......خوش یه حالش!....

هیلدا جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام...
راستش مرسی...درست دیر اومدم...ولی خب... هنوزم میشه خوندشو داغیشو حس کرد.......خوش یه حالش!....

هیلدا جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام...
راستش مرسی...درست دیر اومدم...ولی خب... هنوزم میشه خوندشو داغیشو حس کرد.......خوش یه حالش!....

هیلدا جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام...
راستش مرسی...درست دیر اومدم...ولی خب... هنوزم میشه خوندشو داغیشو حس کرد.......خوش یه حالش!....

سلام
دعا میکنم خدا قسمتت کنه حرمشو از نزدیک ببینی. تمام فضای اطرف حرم توسط ایرانیا خریداری شده و به حرم ملحق شده. با اینکه خیلی از غربت در اومده مسجد باشکوهی ساخته شده، آینه‌کاری و کاشی‌کاری شده، چلچراغای قشنگی داره ولی وقتی وارد میشی کاملا حسی میکنی که داری وارد یک خرابه میشی. هنوز با وجود همه اون چلچراغا کاملا احساس میکنی فضا خیلی تاریکه. هنوز ...
فقط خدا قسمت کنه از نزدیک ببینی

رامیلا جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 07:59 ب.ظ http://ramila.parsiblog.com

سلام

سلام از ما

عاشق بد شانس جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 07:40 ب.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com/

دلم آمادگیش رو داشت و عشق رو قبول کرد ولی مهشوقم تنهام گذاشت و رفت و بقیشو تو وبلاگو میگم.
شاد و موفق باشی

صد دفه گفتم به خودم آسته بیا آسته برو دل به این و به اون نده
تا پر پرواز نداری جوجه‌کبوتر دلو به اوج آسمون نده
...
دل خونه فرشته‌هاس، هرکی بجز فرشته بود، با چوب بزن، امون نده
این خونه بلوری رو میخوای ترک برنداره، توو بازیات تکون نده
...
اصلا بذار ساره بگم: دلو به هیچ کسی بجز خدای مهربون نده

مهدی(مرتضی) جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 02:17 ب.ظ http://mouood14.blogfa.com

سلام آقا/ یا احتمالا خانوم شخص ثالث
امیدوارم حالتون خوب باشه
ممنون از حضورتون
خاطره قشنگی بود.
راستی ! من جزو آخرین نسل سومی ها هستم (چشمک) شاید یکمی هم با نسل چهارمی ها قاطی شم :دی به هر حال خوشحالم که با یه نسل دومی هم آشنا شدم
سلامت و سربلند باشی
فعلا یا حق
تو که معنای عشقی به من معنا بده ...

سلام
از هر نسل که باشی و باشم:
ایران مال ماست. شاید تا حالا هیچوقت اینچنین احساسی از بردن نام ایران نداشتم.
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد

نگین جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 12:22 ب.ظ http://neginweb.mihanblog.com

سلام..
ممنون که مطلع کردین.
حال و هوای وصف نشدنی و قشنگی داشت...
نگین هم با "جمعه ها با حافظ" به روز شد.
نیت کنید و نگین وب رو باز کنید...
التماس دعا.
یا علی.

سلام
وصف‌نشدنی. غیرقابل تصور. خدا قسمت کنه حداقل حرمشو ببینی

مرضیه جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 07:47 ق.ظ

سلام
جوابتون خیلی قشنگ بود
خیلی به فکر وادارم کرد
شاید من نباید فکر کنم
تو هم نباید فکر کنی
ما باید فکر کنیم

سلام
وقتی به کاراش فکر میکنم و به اینکه چطوری میتونه توو کارایی که از نگاه بقیه واقعا مشکله این همه سرعت و دقت داشته، جوابی براش پیدا نمیکنم. اگه کاری رو یه گروه فنی و مهندسی توو حوزه تخصصیش سه ماهه نتونن انجام بدن، کمتر از یه هفته معجزه‌آسا انجام میده. اینو من نمیگم، هرکی که باهاش کار میکنه یه جورایی متوجه جواب گرفتن جادوییش میشه. یه بار ازش راز این توان غیرعادی رو پرسیدم. گفت:
خیلی سادس، من میخوام با این کارا به بابام برسم! اونم خودش کمکم میکنه!!!
ابوالفضل وقتی سه سالش بود باباش شهید شد.

فرزانه شیدا جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 02:03 ق.ظ http://www.fsheida.com

سلام
حالی که از خوندن این متن بهم دست داد گفتنی نیست ودعا میکنم برای همون شخصی که صواب این نوشته رو میبره امید که خواسته ش رو از خداوند بگیره آمین
موفق وشاد باشید

سلام
حال اون سه‌ساله در اون نیمه شب هم گفتنی نیست.

مریم توفیقی پنج‌شنبه 10 اسفند 1385 ساعت 11:59 ب.ظ http://tofighee.persianblog.com

سلام . خیلی وقت بود که خونده بودم ولی فرصتی برای پیغام پیش نمیومد .
خیلی زیبا به داستان پرداخته بودید و رقیه بانو شفای خیلی ها رو داده و شفای بسیاری رو هم خواهد داد . دعا کردم برای اون عزیز.

سلام
بازم بخون و برای بقیه هم تعریف کن. به قول خودت اون شفای خیلیا رو داده و انشاالله خیلی از دلای مریضو میتونه شفا بده.

سید پنج‌شنبه 10 اسفند 1385 ساعت 03:11 ب.ظ http://labgazeh.parsiblog.com

سلام
خوشحال شدم رد حضورتان را دیدم

به یقین دست های کوچک این بی بی گره های بزرگی را باز خواهد کرد

ممنونم ... و شاد باشید
راستی
من در باره اهانت به ساحت پیامبر نامه ای نوشته ام

سلام
متن شما رو با عنوان« تا کور شود هرآنکه نتواند دید» خوندم. خیلی ساده و کوبنده. یاد آیه «یریدون ان‌یطفئو نورالله ... » افتادم. میخوان نور خدا رو خاموش کنن مگه میتونن.

سحر پنج‌شنبه 10 اسفند 1385 ساعت 12:21 ق.ظ http://taraneh60

فعلا که جای من نیستی هیچوقتم نمیتونی جای من باشی

واتس‌ متر؟

حمیده چهارشنبه 9 اسفند 1385 ساعت 12:02 ب.ظ http://bagheyaghoot.blogfa.com

سلام
ممنون که خبرم کردید
خوندم واستفاده کردم
منتظر پست تازه تون هستم

سلام
خدا رو شکر

روشنک(تو را من چشم در راهم) چهارشنبه 9 اسفند 1385 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.navayegaribane.blogfa.com

سلام..من آخرش این بلاگ اسکای رو اتیش میزنم ببینین کی گفتم (گریهههههههه شدید) اصلا لود نمیکرد صفحه رو بعدشم کامنتارو نمی اورد
من الان یقه چه کسیرو بگیرم :دی لطفا به گیرنده ها دست نزنید من عصبانیم
هیچوقت دوستای خوبم پاک نمیشن مطمئن باش فقط این بلاگرد قاطی میکنه گاهی دوستامو شاکی میکنه
نمیخوای اپ کنی؟

سلام
تا وقتی عصبانی هستی هیچ تصمیمی نگیر. به قول خودت: دی
کاش میتونستی یه کاری کنی که دوستای خوبت همیشه پاک بشن. پاک پاک.

علی طلوعی سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 04:43 ب.ظ http://alitoloeei.blogfa.com/

سلام حضرت عباس

با گناهی ناگزیر آپیدم

سلام
خدا نکنه هیچوقت با گناه آپ شی حاج‌علی‌آقا.

عاشق بد شانس سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 12:33 ب.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com/

Oooo..............
.(__)...oooO....
../ (....(__)......
.../_)...) ........
........(_.........
دوست دارم جای پاتو تو وبلاگ >>>عاشق بد شانس<<< ببینم
به روز شدم
راستی وبلاگ رو زیر پاهات خراب نکنی
www.jazbevitamin007.blogfa.com

عشق شانس نمیخواد که خوب باشه یا بد. دلت اگه آمادگیشو داشته باشه عشقم میاد. و وقتی اومد دیگه نهایت خوشبختیه.

سیمین سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.tanhatar-az-sokot.blogsky.com

سلام . مرسی از اینکه اومدی به وبم سر زدی.
خوشحال شدم .
آپ جالبی بود .
بازم بهت سر میزنم .
امیدوارم خوش باشی .
بای

سلام
این قصه همیشه آپه. تا روز قیامت.

ساحل دوشنبه 7 اسفند 1385 ساعت 10:28 ب.ظ http://sahel12.persianblog.com

سلام با تاخیر تسلیت می گم

سلام
بازم زود دیر شد؟ یکی میگفت همیشه اینجوریه. خیلی زود دیر میشه.

هما دوشنبه 7 اسفند 1385 ساعت 04:13 ب.ظ

از اول تا آخرش رو با کلی اشک خوندم
دعا می کنم برات و برای همه ملتمسین دعا
اگر قابل باشم

خدا قول داده کسایی رو که برا امام حسین (ع) گریه کنن یا دیگران رو به گریه بندازن و یا حتی ادای گریه کردن رو در بیارن بهشت رو بهشون واجب کنه.

آیدا یکشنبه 6 اسفند 1385 ساعت 07:30 ب.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

زیبا بود... بابا دیگه کم کم داری استاد میشی تو در آوردن اشک ما!!! سفر که خوش گدشت؟؟؟؟

بود پرورده خون جگر افتاده بر راهت.. مپنداری که طفل اشک بی‌اصل و نسب باشد.
اگه اشکت دراومد دعا یادت نره.

علی یکشنبه 6 اسفند 1385 ساعت 09:49 ق.ظ http://alitoloeei.blogfa.com/

عشق یک سینه وهفتادودوسر می خواهد

بچه بازی است مگر ؟عشق جگر می خواهد

سلام حضرت عباس خوبی

دلشکستگی ات راخواندم لذت بردم و دلتنگتر شدم

راستی جات خالی حافظییه طعم تمشکهای شیمییا یی می داد

منتظرم سربزن

یاعلی مدد

علی اجازه میدی هیچی نگم؟

مریم شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 11:28 ب.ظ

راستی ثالث عزیز
نوشته رو اگر کپی گذاشتی توی وبلاگ دوباره پاکش کن و سطرها رو کوتاه تر کن و دوباره بزار توی وبلاگت تا اینطوری نشه .
امتحانش کن

چک کردم مشکلی نداره. احتمالا مربوط به تنظیمات رایانه شماس.

مریم شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 11:24 ب.ظ http://bito-hargez.blogsky.com

اشک آدم وقتی این چیزهارو میخونه یا میشنوه میتونه ....
میتونه ...
میتونه ....؟
به نظرت هنوز هم توی اون خونه کسی هست که داره بال بال میزنه ؟

اونی که توو اون خونس تا به اصل خودش نرسه بال بال میزنه. میدونی اصل خودش چیه؟

سلام
واقعا زیبا بود و غم انگیز
تمام بدنم لرزید
داستان تکون دهنده ای بود
ممنون...
دلت شاد

سلام
دارم فکر میکنم غم شما سنگینه یا غم سیده‌رقیه؟ البته جای فکر نداره. داره؟

مولانا شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام از دیدن دوباره شما خوشحالم. با مطلبت خیلی حال کردم شاید خودتی بدونی چرا. منم با هات موافقم . اونایی که با امام حسین ع جنگیدند خیلی نامرد بودند و این برای من خیلی سنگینه نمی تونم بیشتر برات بنویسم
خدا یار و نگهدارت . یا علی مدد

سلام
مطلب من نبود مولانا. مطلب یه دختر سه‌ساله بود با محنت صدساله. خدا هیچوقت این سنگینی رو سبک نکنه.

سارا شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام حال شما خوب هستین خیلی وقتکه به وبلاگتون نیومدم ... وبلاگتون همیشه پرمحتوا وزیباست
مطلبتون خیلی زیباوباشکوه .. یادمه خیلی وقتها پیش زمانیکه بچه بودم یه داستانی نوشته بودم که دراون خانواده ی که خارج بودن یه فرزند مریضی داشتن .. توخواب اقاامام رضا (ع) رامبینند ... ومیان زیارت وشفای فرزند مریضشون رو ازآقا میگرن اون زمان یادمه قصه ام درکانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مقام اول رو کسب کرد
مثل همیشه زیباست التماس دعا

سلام
کاش هیچوقت قصه‌های کودکی‌مون یادمون نره. قصه‌های کودکی همشون مقام اولو دارن.

سلام
اولا این بلاگت کشت تا نظرخواهیش باز شد
دوما پاک نشدی همون جای قبلی هستی فکر کنم با هق هق نوشتی که اسمت رو هم نصفه نوشتی :دی
تسلیت مارو هم بپذیرید

سلام
بعضی وقتا واقعا اظهار نظر اینقدر سخته. یعنی واقعا باید آدم خودشو بکشه تا بتونه نظری بده که بعد پشیمون نشه.
هق هق؟ جاش بود با زار زار مینوشتم. نبود؟

سمیرا شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 10:23 ق.ظ

راستی همشهری شعرایی که تو وبلاگم می نویسم مال خودم نیست. از اینکه بهم سر زدی ممنونم. من همیشه منتظر اومدنت هستم.

راستی مطلبی که نوشتی خیلی چیزارو یادآوری کرد حداقل به من....

بابت همه چی ممنون

به خدا می سپرمتون

سربلند باشی.

سمیرا شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام همشهری. خوب هستین؟ نمیدونم چی باید بگم. راستش وقتی این مطلبتو خوندم دلم گرفت میدونی واسه چی؟ واسه اینکه من خیلی بد شدم. خیلی بد... یه چیزی بگم؟ من همیشه وقتی درد دارم یاد خدا می یفتم. هر وقت مشکل دارم میرم سراغش.هر وقت....داره از خودم بدم میاد. من که اینجوری نبودم. تازه فهمیدم که زندگیم خیلی جدی تر ار این حرفاست. تازه فهمیدم که باید خودمو بسازم ولی خیلی دیر فهمیدم. فکر کنم خدا خیلی ازم دلخوره. می دونم ازم انتظارای بیشتری داشته ولی من نتونستم هیچکدوم از انتظاراش رو برآورده کنم. می خوام بفهمم کی هستم؟ دارم کجا میرم؟ چی می خوام؟ دلم بد جوری گرفته....

خدایا تو رو به ضریح کوچولوی دختر ۳ ساله ی امام حسین قسمت میدم منو ببخش. خدایا تو رو به چی قسم بدم که از گناهام بگذری؟ خدایا من غیر از تو هیچکس رو ندارم. خودت گفتی : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. نگفتی؟ خدایا کمک کن. کمک کن بفهمم کی هستم و چی می خوام....

سلام
اگه دلت هنوز میگیره یعنی هنوز زندس. اگه دلت بهت میگه خدا ازت دلخوره یعنی هنوز سالمه. اگه دلت بهت میگه خدا ازت انتظارای دیگه‌ای داره یعنی داره راهو بهت نشون میده. اگه داره به دختر سه‌ساله امام حسین قسم میخوره یعنی راهو بلده.
شاید میخواد بهت بگه سمیرا اینقدر سنگ جلوی من ننداز. اینقدر پاپیچ من نشو. شاید میخواد بگه سمیرا پس کی میخوای یه دست به سر و روی من بکشی و غبار ازم دور کنی. کی میخوای کمکم کنی تا به اصلم برسم. شاید داره داد میزنه که بابا ایها‌لناس من جنسم از خود خداس. میخوام خدا باشم...

[ بدون نام ] شنبه 5 اسفند 1385 ساعت 10:13 ق.ظ

الهی دانایی ده که در راه نیفتیم


بینایی ده که در چاه نیفتیم


بنمای رهی که رهنماینده تویی


بگشای دری که در گشاینده تویی


الهی من دست به هیچ دست گیری ندهم


که ایشان همه فانیند پاینده تویی


الهی قسم بر پیغمبرانت


به ناز غنچه بشکفته در باغ


به اشک مادر سوگوار جاودانه


که داغ نوجوان را دیده سوگند


مرا زین خود پرستی ها رها کن


چنان اندیشه ای در من عطا کن که تقدیری که از آن ناگزیرم

توانم غهرو جبرش را پذیرم....

آمین رب‌العالمین، بحق سیده‌رقیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد