شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

لو لا فاطمه...

 

(هوالمحبوب)

شنیدی خدا به آخرین پیغمبرش گفت: اگه تو نبودی من دنیا رو خلق نمیکردم؟ و بعدشم توو ادامش گفت: اگه علی نبود تو رو هم خلق نمیکردم؟؟ و حتما شنیدی که بعدش گفت: و اگه فاطمه نبود شما دو تا رو هم خلق نمیکردم؟؟؟ (۱)

فهمیدی چی شد؟ یه بار از آخر به اول برگرد... پس:

 میلاد هستیِ هستی بر کل هستی مبارک

 

با اجازه بلاگ اسکای

 

شعر قشنگ فریدون مشیری رو با من بخون. تقدیم به همه مادرای خوب ایرانی:
تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه ، چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است :

 لذت یک لحظه مادر داشتن


پارسال برا روز زن یه هدیه وبلاگی داشتم. خیلی برام جالب بود که امسال توو چندتا وبلاگ دیدمش. خدا رو شکر. شاید خونده باشیش. ولی دوباره خوندنش خالی از لطف نیست. فقط یه خورده حوصله میخواد. اگرم حوصله نداشتی حتما آف بخونش.

 

دخترک بیچاره از بس گریه کرده بود، داشت جون می‌داد. حرفای اطرافیاش عجیب‌تر از حال خودش بود: ببین دختره چه‌جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی... ای بابا هرکی رکسانا رو نشناسه فکر می‌کنه عاشق خداست و آخر مذهبه...

از همون لحظه ذره‌بین فضولی من روی دخترک بیچاره متمرکز شد. چادر سر کرده بود، اما انگار تا حالا توو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود. تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم از روحانی کاروان می‌پرسه: من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟ آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چی ...؟!!

چیزی که براش جوابی نداشتم این بود که این بنده خدا اینجا چکار می‌کنه؟ با این قیافه و سر وضعش ... روز اول که اومده بود انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران. یه وضعی اومده بود که انگار...  بالاخره هم طاقت نیاوردم و توو یه فرصت مناسب رفتم پیشش و گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟

 خواهش می کنم ... بفرمایین

با چشماش داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه. یکی آدم حسابش کرده ...هنوز ننشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا!؟ با ولع تموم گفتم: آره آره ...دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس خوب گوش بدین و بذارین همه حرفامو بزنم. قبل از اینکه حرف دیگه‌ای بزنه زد زیر گریه:

می‌دونم شما هم براتون عجیبه که یه دختر با این سر و وضع اومده اینجا، بعد یه دفعه حالش بد میشه، چادر سرش می‌کنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه. باشه براتون میگم ولی تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین:

من تک‌دختر یه خونواده پولدارم که فقط پول تو جیبیم روزی 50 هزار تومنه. اون روز توی دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم می‌اومد خیلی بی‌مقدمه گفت: اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا!!! من که خیلی خندم گرفته بود در کمال خونسردی و بی‌توجهی گفتم: باشه، اشکالی نداره یه بار هم بریم قبر خدا رو زیارت کنیم. مگه چی میشه...!؟ قضیه رو شوخی گرفتم. باور نمی‌کردم که اون همه دانشجوی مثل خودشونو ول کنن و اسم منو بنویسن برا سفر حج. اما در کمال ناباوری دیدم قضیه جدیه. یه‌جوریایی لجم گرفت. با خودم گفتم میخواین منو بچزونین. باشه، باهاتون میام، حالی ازتون بگیرم که تا آخرش اسمتون یادشون بمونه.

سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم هتل سعی کردم با تیپی که زدم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم. این کار رو هم کردم. اون روز تا دلم خواست تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم. بدون اینکه فکر کنم کجام. شب با خستگی تموم برگشتم هتل. به‌روی خودم هم نیاوردم که چی شده. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد، تا چشمامو بستم کابوس وحشتناک من شروع شد. خواب میدیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن. هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید. خیلی ترسیده بودم... نفس نفس می‌زدم ولی نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون میدم... ناامید ناامید بودم. با اینکه میدونستم توو جهنمم ولی از ته دل آرزوی مرگ میکردم. از یه جایی به موهام آویزون بودم... حشراتی که اگه توو بیداری میدیدم حتما قالب تهی میکردم دور و برمو گرفته بودن... زیر پام یه دیگ وحشتناک بود که تصور این که منو میخوان بندازن تووش از صدتا مرگ عذاب‌آورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم میومد... یه دفه صدایی شنیدم که میگفت دست و پاشم ببندید، بندازیدش تو آتیش... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... فقط با ناامیدی تموم جوری که فقط خودم شنیدم فریاد زدم: یازهرا(س). یه‌دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت! آتیشا خاموش شد و از میون شعله‌های آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون می‌زد. تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.

به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد: حاج آقا قول بده دعام میکنی؟ اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم. منم که حالا با گریه‌های اون گریه میکردم، قول دادم.

حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد! ای کاش این خواب رو توی ایران می دیدم! ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم می‌داد و می‌آورد. الان که من خجالت زده حضرت زهرا(س)  شدم چه فایده داره. و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.

بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک می‌کرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو می‌کشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم. همه دردهام یادم رفت. صورتش رو نمی‌دیدم، ولی صداش رو می شنیدم. گوشه چادرش رو کنار زد. یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود!

درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چکار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت، طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت. اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...

حاجی می دونی چرا اون روز حالم به‌هم خورد. من که دیگه داشتم از فضولی می‌مردم با ولع تموم گفتم: نه تو رو خدا برام بگو. درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت:

دخترم اینجا خونه منه. دوست ندارم دخترم تو خونه من کارای بد بکنه.

یه جوری با محبت گفت دخترم که تو دلم رو خالی کرد. داشتم می‌مردم. اومد جلو و دستی به سرم کشید. حرفایی زد و منو از کارایی نهی کرد که هیچکی ازش خبر نداشت. دستاش بوی عجیبی می‌داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود. وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود، اما صورتم بوی عطر دستاشو می‌داد. به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده. وقتی میرفت من از تکونای شدید شونه‌هاش فهمیدم که داره زار میزنه.

هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود، اما خوب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه(س) مادرجون منو تنها نذار، خواهش می‌کنم. و گریه می‌کرد و می لرزید... بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب‌السادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا... (۲)

پ.ن۱: لولاک لما خلقت الافلاک، و لو لا علی لما خلقتک، و لو لا فاطمه لما خلقتکما

پ.ن۲: بر اساس خاطره‌ای از وبلاگ‌نویس عزیز علی شایق. اصل مطلب در وبلاگ کریم اهل‌بیت: http://ali-110.persianblog.com/

 

 

 

نظرات 56 + ارسال نظر
شهزاد ۱۳/۱۲ یکشنبه 21 تیر 1388 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام چطوری آقا روزت هم مبارک شرمنده نتونستم که تماس بگیرم تبریک بگم .تو به بزرگی خودت ببخش .پسره گلت چطوره .حاله خودت چطوره /؟ خوبی .مراقب خودت باش

سلام از ما
عید شما هم مبارک. به قول خودش:
بعد از این هم‌آشیانت هر کس است، باش با او، یاد تو ما را بس است.
خوشحالم کردی

سارا سه‌شنبه 2 تیر 1388 ساعت 12:27 ق.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام داداشی پاک مارو فراموش کردین ای خدا
چه عجب یه متنی نوشتین دلمون تنگ نوشته های ارزنده شما بود
خوشحالم انشالله همیشه پیروز وسربلند وتنت سلامت دلت شاد باشه
التماس دعا

سلام
به قول اون قدیما: سربلند باشی

امیر چهارشنبه 21 شهریور 1386 ساعت 02:38 ب.ظ

خیلی خیلی دوستت داریم شخص ثالث و همیشه بدون که خیلی ها هستند که دنبال شعرهایی می‌باشند که از دل برمیآد.
به امید فرج آقا

سلام به قول ابوالفضل دعا کن عاقبت به خیر شیم.

نیلوفر یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 12:40 ق.ظ http://neeloofar.com

کاش این دخترهای فعلی ایران از این خوابها میدیدن به خدا همشون نیاز دارن به این خوابها!!
ولی عجیبه که اصلا قبول کرده بره مکه!تقدیرش این بوده که خدا نجاتش بده...
خوب من متوجه نشدم مگه این دختره کاری به حضرت زهرا کرده بود که میگه خون میچکید ازشون؟

اسمشو عوض کرده بوده؟؟؟؟؟چقدر لوس!
یکی رو میشناس اسمش زینبه ولی به خاطر کلاس اسمشو کرده نیلوفر!!! نمیدونم نیلوفر مگه کلاس داره؟:))
حالا من که تو شناسنامه ام نیلوفره ولی اذان که توش گوشم خوندن اسم زینب رو هم خوندن به قول معروف اسم درگوشی ام زینبه.

سلام
کاش ... کاش هممون از این خوابا ببینیم. کاش هممون یه جور تلنگر بخوریم... کاش هممون حس کنیم که کارامون خاتون رو زجر میده.
خون پهلوی خاتون حالا حالاها جاریه تا انشاالله پسرش مهدی بیاد و مرهم‌گذارش باشه.

مرتضی جمعه 5 مرداد 1386 ساعت 06:35 ق.ظ http://gvan.blogsky.com

باتشکر ازآمدنت. این روزها صحبت ازروز پدرست روزپدر مبارک. روز خوشی برات دارم.ممنون میشم بازم بیایی

سلام
سربلند باشید.

مریم شنبه 23 تیر 1386 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام
فکر مکینم این کامنت دونی تنها جاییه که ازش چیز یاد میگیره .
چقدر قشنگ گفتی هرچی زرق و برق بیشتر باشه حرکت کند تر میشه .
واقعا اینجوریه .
شاد باشی

سلام
خیل اوت زدی دختر پیغمبر. اگه میدونستی پشت این کامنت‌دونی چیه و کیه دیگه حتی سرم نمیزدی چه برسه به اینکه بخوای چیز یاد بگیری.

مونا شنبه 23 تیر 1386 ساعت 09:01 ب.ظ http://www.sukhte-del.blogfa.com

سلام

با اتفاقی سبز آپم

منتظرم

سلام
امیدوارم همیشه با اتفاقات سبز به‌روز باشی.

مریم جمعه 22 تیر 1386 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
خدا قوت .
میگم این قالب وبلاگت سنگین نیست ؟
آخه قدیمترها وقتی هنوز این قالب نبود صفحه خیلی سریع و راحت باز میکرد ولی حالا کلی طول میکشه تا باز بشه .

بابا برگرد به اصل خودت !

سلام
همیشه همینجوریه دختر پیغمبر. هرچه زر و زیور بیشتر حرکت کندتر و کنده شدن سختتر.
این قالب مخصوص ولادت حضرت زهرا(س) بود. یه خورده صبر کن برمیگردم. هرچند فکر نمیکنم سنگینیش مربوط به قالب باشه.

مهتاب جمعه 22 تیر 1386 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام
رفتی مسافرت؟ اول یه پیغام عجیب و بعد یه سکوت طولانی .
به قول یه عزیزی امیدوارم این بی خبری خوش خبری باشه .
به امیددیدار

سلام
خیلی دلم میخواست به جای مسافرت مهاجرت کنم ولی نشد.

پائیززاد جمعه 22 تیر 1386 ساعت 05:41 ق.ظ http://21aban.blogfa.com

سلام
این فقط یه داستانه یا حقیقت داره؟
به هم ریختم حسابی باور کن من هم .هم پای رکسانا اشک ریختم!!!

سلام
هم این حقیقته هم اشکی که ریختی. تو هم باور کن.

مونا جمعه 22 تیر 1386 ساعت 01:23 ق.ظ http://www.sukhte-del.blogfa.com

فکر می کنی زندگی چیست ؟
یک خوشبختی ؟
یک دایره که دور تا دورش پرچین است ؟

زندگی یک تکرار
تکرار حرف های من و تو
و تکرار اعمال من و تو
و زندگی می تواند حتی یک تکرار پر از تکرار باشد

من در انتظار بهار بسر نمی برم
مرا از زمستان ترسی نیست
خزان در من خلاصه می شود
مرگ در کنار نام من به خواب می رود

گفتمش صاحبدلا نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

مونا جمعه 22 تیر 1386 ساعت 01:20 ق.ظ http://www.sukhte-del.blogfa.com

راستی یادم رفت بگم در مورد اون دو کلمه که همیشه با همند. خوب وقتی باهم باشند شادند دیگه . منم دعا میکنم که همیشه دلت شاد باشه .
شاد و شاد و شاد باشی.

حالا فهمیدم که تصادفی با هم نبودن. شما هم شاد باشید

مونا جمعه 22 تیر 1386 ساعت 12:56 ق.ظ http://www.sukhte-del.blogfa.com

همیشه سلام

ممنون که به من سر زدی

نظراتت خیلی خوب بود

دوست دارم بازم به من سر بزنی و راهنمایی بیشتری بکنی .
من نمیدونم که شما هم شعر میگید یا نه ولی دوست دارم در این مورد بیشتر تبادل نظر کنیم

همیشه شاد و موفق و پیروز باشی

منتظرم

همیشه سلام
خیلی قشنگ اومدی. همیشه سلام. ولی یه روز باید بالاخره بگیم خداحافظ

سمیرا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 07:57 ب.ظ

سمیرا باز دلش گرفته

من دارم چیکار می کنم؟

دعا کن همشهری

این روزا دارم به همه چی شک می کنم.

دعا کن فکرایی که می کنم غلط باشن

دعا کن این شک و تردیدا تموم شه

دعا کن

فقط دعا کن

آخه وقتی خدا سمیرا رو خلق کرد چرا به خودش گفت آفرین. برا اینکه یه روز سمیرا به همه‌چی شک کنه؟ برا اینکه سمیرا خودش ندونه چرا دلش میگیره؟ برا اینکه فقط از خودش بپرسه من دارم چیکار میکنم و جوابشو خودش نده؟
سمیر یه بار دیگه تکرار کن. تو همونی هستی که وقتی خدا افریدت به خودش گفت افرین. به خودت نگاه کن... نگاه کن دیگه

سمیرا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 06:59 ب.ظ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل ،
از همان روزی که فرزندان « آدم » ،
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید ؛
آدمیت مرد !
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود .
بعد ، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب ،
گشت و گشت ،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ،
ای دریغ ،
آدمیت برنگشت !
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی ست !
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست .
قرن« موسی چمبه » هاست !
روزگار مرگ انسانیت است :
من ، که از پژمردن یک شاخه گل ،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بر دار –
اشک در چشمان و بغضم در گلوست .
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ،
وای! جنگل را بیابان میکنند .
دست خون آلود را در پیش چشمان خلق پنهان میکنند !
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامرمان با جان انسان میکنند !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و کور ، در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است

متن فقط یه متن ادبی قشنگه و الا...
همون روزی که فرزند خلف آدم گفت هیهات من الذله. آدم به آدمیتش افتخار کرد. ... برو اونورتر سمیر... بازم برو... خیلی بازم... همون موقع که آدم دید فرزند سیزده سالش نارنجک بست به کمرش تا باز نشون بده که قابیل هیچوقت وارث آدم نبوده و نیست، آدم به آدمیتش افتخار کرد.
بازم بگم سمیر؟ بازم از افتخارات هابیل و آدم بگم؟ تا حالا بهشت زهرا‌(س) رفتی؟ میدونم امامزاده زیاد میری. اما اینبار مزار شهدا رفتی توو دلت داد بزن: آی پسرای آدم. آی پسرای هابیل. قابیل باز دنبال دسیسس. اونجا خودت میبینی که آدمیت هیچوقت نمرده.
راستی حالا که حرفش شد رفتی اونجا سلام منو بهشون برسون. بذار اونام یادشون بیاد که یه همشهری تبعیدی دارن.

سمیرا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 06:58 ب.ظ

اگر میدانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند
و صدای قلبت ابرویت را به تاراج می برد
مهم نیست که او مال تو باشد...
مهم این است که فقط باشد:
زندگی کند...
نفس بکشد...
ولذت ببرد...

یه بار دیگه خودت متنی رو که نوشتی با معنی بخون... اگه مهم اینه و اون نیست، پس چرا باید بیقرار باشیم وقتی میدونیم که اون هست و نفس میکشه؟

هیلدا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 06:37 ب.ظ

مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارکه....

سلامت باشیییییییییییییییییییییییییی...
خدا کنه واقعا توش برکت باشه و الا...

سحر پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 05:20 ب.ظ

اینم یکی دیگه از شعرام
تنها عشق زندگیم. چرا اینجوری با من تا میکنی؟
خب بگو دوستت ندارم چرا دعوا میکنی

تمومه زندگیمو گذاشته بودم زیر پات
حالا دیگه اینجوری آدمو رسوا میکنی؟

میدونی برق چشات داد میزنه تنفرو؟
آره من خوب میدونم که داری حاشا میکنی

عشق تو. تو سینمه هر جا میخوای بری برو
حالا که میخوای بری پس چرا پروا میکنی؟

عمر ه من من نمیخوام حروم بشی بذار برو
اینطوری اگه بری عقده ها رو وا میکنی

برو جو.نم دیگه من سپردمت دست خدا
ببینم پیش یکی دیگه چه کارا میکنی

هرچند مضامینو خوب انتخاب میکنی ولی یه خورده عجله میکنی.

سحر پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام
این شعرو تازه گفتم هر چند ارتباطی به موضوع آپدیت شده ت نداره و.لی دوست دارم نظرتو بگی
امشب دوباره دل من هوای کربلا داره
کارد رسیده به استخون هوای نینوا داره

آی ادما آی آدما عباس دیگه نا نداره
میخواد بره آب بیاره ولی دیگه پا نداره

آی آدما خیره نشین پا شین یه کاری بکنین
اون همه دشت کربلا حتی یه سقا نداره

بیا ببین شمر لعین تویی که ایمون نداری
بیا ببین رقیه رو ببین که بابا نداره

اشک تو چشام حلقه زده دلم میخواد داد بزنم
کینه برای دشمنات امروز وفردا نداره

سحر

سلام
ممنونم این نظردونی رو انتخاب کردی. حتما دوباره سعی میکنم با دقت بیشتری بخونمش. حالا اگه بشه اسم نظر روش گذاشت چشم.

سارا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 02:09 ب.ظ

نیایش واره ها

(1)
شب فرو می افتد،
و من تازه می شوم؛
از اشتیاق بارش شبنم.
نیلوفرانه
به آسمان دهان باز می کنم.
ای آفریننده ی شبنم و ابر
آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟
تقدیر چیست؟
می خواهم از تو سرشار باشم.
(2)
تمام حفره های شب را می کاوم؛
بر فطرت خزه ها دست می سایم
که به انتشار عطر تو
بر سنگ ها پهن شده اند؛
یک وهم با رؤیاهای سبز
در مزرعه می خواند.
من فکر می کنم آنجا
عطر تو
دگرگون کننده تر
به گوش می رسد.
(3)
گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد.
به یک درخت خیره می شوم،
از سنگ ها توقع دارم
مهربانی را.
باران بر کتفم می بارد،
دست هایم هوا را در آغوش می گیرد؛
شادی، پایین تر از این مرتبه است
که بگویم چقدر.
گاهی آنقدر واقعیت داری
که من
صدای فروریختن
شانه های سنگی شیطان را می شنوم.

ولی من میخوام هیچوقت سرشار از اون نباشم. میخوام همیشه تشنش باشم...

سارا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 02:00 ب.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام حال شما
قالب وبلاگتون محشره
خیلی جالب شده
احسنت احسنت
زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید



.منو بغض بی کسی مانده در غربت شب رفته تو عمق عزا خسته پاو تشنه روی زخم سینه آخه ای فرشته عشق تو بیا تو خوابم نقش چشاتو بکش

سلام
شایدم با سکوتش میخواست بگه دیوانه زندگی بی‌مرگ بیمعنی بی‌معنیه. مرگ جزء زندگیه. اصلا شاید مکمل زندگیه...
راستی اینو شنیدی: من یمت یرنی؟ کسی میتونه منو ببینه که بمیره؟

سمیرا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 12:39 ب.ظ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل ،
از همان روزی که فرزندان « آدم » ،
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید ؛
آدمیت مرد !
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود .
بعد ، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب ،
گشت و گشت ،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ،
ای دریغ ،
آدمیت برنگشت !
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی ست !
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست .
قرن« موسی چمبه » هاست !
روزگار مرگ انسانیت است :
من ، که از پژمردن یک شاخه گل ،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بر دار –
اشک در چشمان و بغضم در گلوست .
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ،
وای! جنگل را بیابان میکنند .
دست خون آلود را در پیش چشمان خلق پنهان میکنند !
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامرمان با جان انسان میکنند !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و کور ، در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است

آدمیت نمرده سمیر و نمیمیره. هرچند آدما بمیرن

لیلا پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.parnian54.blogfa.com

سلام
بیا ایندفعه خلاصش کردم.
ولی حتمن بخون. دلت واسم کباب میشه.
نمی نویسم منتظرم که می گی :‌
منتظر بمون که انتظار خوب و سازنده است.
راستی فکر می کردم آپ کرده باشی.

سلام
اومدم. و نمیگم منتظر بمون. چون میدونی که انتظار خوب و سازندس.

سمیرا چهارشنبه 20 تیر 1386 ساعت 12:51 ب.ظ

شد ز غمت خانه ی سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب گوهر گویای عشق

موج زند موج به صحرا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم

وای دلم

وااا دلم

سمیرا چهارشنبه 20 تیر 1386 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام همشهری. خوبی؟ خیلی وقته شبا با گریه میرم تو رختخواب و اونقدر با خودم و ذهنم کلنجار میرم که خوابم ببره. تازه نه خوابی که خواب باشه . نصف بیشترش بیدارم اما ....
خیلی وقته راحت نخوابیدم. من کی آدم میشم؟ من کی درست میشم؟ من کی خوب میشم؟ خدا می دونه و بس.

مرسی سر زدی.

اگه مامان نبود من می مردم .

همشهری هوای اینجا ولسم غریبه. فکر کنم لحظه ی تبعید نزدیکه. خیلی خوبه مگه نه؟

تو رو به حرمت همه ی نوشته هات برام دعا کن.

سلام
شنیدی میگن الا بذکرالله تطمئن القلوب؟

مطرود چهارشنبه 20 تیر 1386 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.matrood.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
خیلی قشنگ بود
مخصوصا شعر زیبای فریدون مشیری که واقعا لذت بردم
معلومه خیلی با احساس هستید
............
کلبه من هم در انتظار شماست
با سپاس .. مطرود ...

سلام
پس مطرود نیستی. خودت خودتو طرد کردی

هدیه چهارشنبه 20 تیر 1386 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام . اتفاقا میخواستم بیام بهت سر بزنم ولی اخه نمینویسی که !!!‌ هی میامم میبینم از مطلب جدید خبر یخدی !!! ( یعنی نیست )
+ اینه امتحان داشتم . الان تو سرم فقط سوال های امتحانی میچرخه .
فایل صوتی شما هم رسید . یه عالمه ممنون . اتفاقا واسه موبایلم دنبال اهنگ میگشتم . انیجا لامصب واسه هر اهنگی که بخوای بخری ۲ دلار باید بدی !!! از زیرش قصر هم نمیتونی در بری !!! من هم ۲ دلار بده نیستم .... ( خسیس نیستم ها ولی خب دیگه !!! دانشجوییه و بودجه کم )
خلاصه کلی کمک کردی به ما !!!
اوکی . زودباش یه مطلب جدید بنویس . دوختور ادیا منتظره ها ؟

سلام
حتما

افسانه سه‌شنبه 19 تیر 1386 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.zahir_iran.persianblog.com

سلام
ممنون که به منطقه امن اومدی .
من این داستان رو نشنیده بودم . خیلی تاثیر گذار بود

سلام
همیشه در منطقه امان خاتون باشی

مونارک سه‌شنبه 19 تیر 1386 ساعت 10:14 ب.ظ http://moonark.blogsky.com

متن بسیار زیبایی بود...
بانو هیچ کس رو تنها نمی زارن...
مرسی که به من سر زدید...
راستش اگه به من باشه همش برای بابا مامان می نویسم اما خوب به دلایلی...
سلام...

انشاالله
به دلایلی..
علیک سلام

مونا سه‌شنبه 19 تیر 1386 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.sukhte-del.blogfa.com

سلام

وبلاگ بی نظیری داری


به من هم یه سر بزن


شاد باشی

سلام
به قول مریم نمیدونم چرا همیشه این دو جمله کنار همن
شما هم شاد باشی

دختری تنها سه‌شنبه 19 تیر 1386 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.lov3.blogfa.com

سلامممممممممممممممممممم
خیلییییییییییییییی عالیییییییییییییییییییی عبرت آموز بود
خوب خبر میدادی زودتر بیام بخونم
منم آپم منتظرماااااااااااااااا
بیای خوشحال میشمممممممممممم
تا بعد ......

سلام
شرمندههههههههههههههههههههههههههههههه

امیر دوشنبه 18 تیر 1386 ساعت 11:36 ب.ظ http://www.sahel2007.blogsky.com

سلام !
میخوای با ایولو میول! سرمو شیره بمالی ؟! ;)
من کامنتمو میخوام ! D:

سلام
پاکش کردم.

نجمه دوشنبه 18 تیر 1386 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.sadebegooyam.com

سلام
عیدتون مبارک
درست مثل پارسال تمام تنم مور مور شد . مثل پارسال دلم خواست داد بزنم . همین
شاد باشید از ظهور مولا
یا علی

سلام
درست مثل پارسال فطرتت پاکه. مواظبش باش

مولانا دوشنبه 18 تیر 1386 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام
عید شما هم مبارک
مطلب قشنگی بود از شما ممنون هستم.
راستی مطلب قبلی را هم خواندم داستان آقا مهدی و سوسک و مسامسه آن هم جالب بود. کوچک مثل سوسک کوتاه مثل اس ام اس عمیق مثل چاه فاضلاب و دوست داشتنی مثل آقامهدی.
دوستت دارم رفیق از صمیم قلب
یا علی مدد

سلام
یه چیزی میگم دلخور نشو.
ای مرده‌شور ببره این تجزیتو

مریم یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 10:48 ب.ظ

سلام
قالب نو مبارک !

سلام
شما دعا کن خدا کمک کنه بتونم خودمو از قالب پوسیدم جدا کنم

دختر بارونی یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 05:02 ب.ظ http://barooooni.blogfa.com

سلاااام!
من قبل از اینکه نظرمو بنویسم فقط شعر فریدون مشیری رو خوندم چون خیلی دوسش دارم!!!!
ولی بعد همشو خوندم!
مرسی از نظرات تخصصیت!
رفتم تو فکر اینکه...
واقعاْ‌هدفم چیه!
فهمیدم خبرت میکنم
happy fooool باشی!

سلام
واقعا هدفمون از وبلاگ چیههههههههههههههههههههه؟؟؟

رضا *تریپ تاپ* یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 03:14 ب.ظ http://liliput.blogfa.com

سلام


حتما آف میخونمش....

موفق باشی....


درمدرسه از حیاطمان کم کردند

ازفرصت ارتباطمان کم کردند

رفتیم به هم عشق تعارف بکنیم

ازنمره انضباطمان کم کردند

سلام
عشق خودش اخر انضباطه. ببین چکار کردی که انضباطت زیر سوال بوده داش رضا

سمیرا یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام

فقط گریه کردم همین

از خودم بدم میاد همشهری. از خودم بدم میاددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

سلام
مصیبت ما وقتیه که از خودمون خوشمون بیاد. این که خوبه همشهری

فاطمه یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 10:36 ق.ظ http://shaghayegh-e-vahshi.blogsky.com

سلام
بابا بیا یک مقدار نظر بده در راه پیشرفت استعداد های کشف نشده ی بشر!!!
:)
قالب نظرات اینجور نبود.بود؟
؛)

سلام
آی کیوت بیشتر از اینا بود. نبود؟

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 09:43 ق.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
قالب جدید وبلاگت مبارک
راجع به مطلبتم نمی دونم چی بگم...منم اشکام سرازیر شد با خوندنش....قربونش برم...
دلت شاد

سلام
سرازیری همین اشکه که توو سرازیری قبر به دردمون میخوره.
انشاالله خودت سربلند باشی

امیر یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 09:38 ق.ظ http://www.sahel2007.blogsky.com

سلام !
میگم اگه اشتباه نکنم یکی از کامنتای من تایید نشده ها ! ;)
فعلا

سلام
ایول آمار

یه رهگذر یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 08:28 ق.ظ http://dhba123.blogfa.com

سلام
حالتون چطوره چه زود یک سال گذشت این داستان رو هر بار می خونم برام تاثیر گذاره شاد باشید منم آپم

سلام
چه زود دیر شد. نه؟
اولین باری که اومدی به همین پست دعوتم کردی. سهم خودت انشاالله ماجور باشه.

سلام شنبه 16 تیر 1386 ساعت 08:26 ب.ظ http://barooooni.blogfa.com

سلام!
چه ناز نوشتی!
خوشحال می شم به بارونی نوپام یه سری بزنی!

سلام
نمیدونم چرا حس میکنم نخوندیش!!!

سحر شنبه 16 تیر 1386 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام سلام سلام
منم به نوبه خودم میلاد با سعادت صدیقه کبری رو بهت تبریک میگم هر چند شما مردا باید به ما زنا این روزو تبریک بگید ولی عیب نداره بازم ما زنا مثل همیشه از خودگذشتیگی میکنیم
یا حق

سلام
به هرحال از دامن زنه که مرد میتونه به معراج بره. مثل اینکه عنوان مطلب این دفه فقط تبریک به خانماست ها؟ بازم نخونده نظر دادی؟

چهار خواهر شنبه 16 تیر 1386 ساعت 02:58 ب.ظ http://fattaneh.persianblog.com

سلام داستان جالبی بود از طرف تمام زنها از تو تشکر می کنم

سلام
خدا همه زنا رو بخصوص شما ۴ تا خواهر رو به حرمت یگانه زن عالم عاقبت بخیر کنه

لیلا شنبه 16 تیر 1386 ساعت 12:14 ب.ظ http://www.parnian54.blogfa.com

سلام دوست من
بیا مابقی رو بخون
منتظرما...

سلام
منتظر باش. انتظار خیلی خوب و سازندس. منتظر باش

مینا جمعه 15 تیر 1386 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.silveraster.blogsky.com

سلام دوباره!
خیلی خیلی قشنگ بود...
نونستم دوباره نگم! آخه بار اول همین جوری خوندم...اما دفعه ی دوم تازه فهمیدم که چه جوری باید خونده بشه!
وحشتناک تاثیر گذار بود!
مرسی از این مطالب زیبا!
شاد زی...
امضا مینا!!!

سلام
تقریبا خیلی وقتا همینجوریه. فکر میکنیم فهمیدیم.
سربلند باشی

امیر جمعه 15 تیر 1386 ساعت 03:40 ق.ظ http://www.sahel2007.blogsky.com

منم ایندفعه اول سلام !!
( چندباره اومدم یه دفعه هم سلام نکردم اگه ایندفعه سلام نمیکردم آبرو ریزی بود! ;) .... )
ممنونم از شما بخاطر جوابتون
قسمت سوم نوشتتون رو خوب حدس زدین یه جورایی !! تقریبا کل قسمت سومو درست گفتین... پس زحمتش میوفته گردنتون که تواترشو پیدا کنین... ممنون
من با خودم راحتم! مشکل اینکه نمیخوام مثل بز باشم ! البته سعی میکنم !! به احتمال زیاد شما کتاب تحریافت عاشورای استاد شهید مطری رو خوندید ؟ و امثال اینجور کتابا و چیزایی که نقل شده ! اینا همه نشون دهنده ی اینه که تا بالاترین مرتبه ( یعنی مثلا تعزیه و نوحه خونی و ...) از مذهب داره سواستفاده میشه. دیگه روایات جای خود دارد که هنوز که هنوز روایاتی هستن که اهل حدیث نمیتونه تشخیص بده که این حدیث واقعیه یا جعلیه ! ( خدا لعنت کنه معاویه و همه اونایی که مسبب جعل حدیث شدن ! )
راجع به اون داستان و زینب السادات هم فعلا هیچی فکر نمیکنم! شیفتش میکنم به یه فرصت مناسب و با اهلش صحبت میکنم !
بازم خیلی ممنونم ازتون
شاد و سلامت باشید
فعلا

سلام
خدا هممونو انشاالله هدایت کنه. فرمایش شما در مورد تحریفات متین. ولی توو این حوزه یه خورده اعتماد بیش از حد به عقل ممکنه خودش انحرافی باشه.

متین پنج‌شنبه 14 تیر 1386 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.euthanasia1981.persianblog.com

تبریک منو به مناسبت میلاد مسعود صدیقه کبری پذیرا باشید...

واقعا میلاد بابرکتیه برشما هم مبارک باشه

مینا پنج‌شنبه 14 تیر 1386 ساعت 02:29 ب.ظ

بسیار بسیار زیبا و قابل تامل بود...
خیلی لذت بردم....
راستی فنچ یعنی کودک یا طفل کوچک!!! با ارفاق بیست دیگه!
امضا مینا!!!

۲۰ بدون ارفاق. پیچیده که نبود؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد