شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

پسر یهودیه و عموابراهیم

(هوالمحبوب)

حدودا 50 سال قبل توو فرانسه یه پیرمرد اهل ترکیه زندگی میکرد که یه خواربارفروشی داشت و مردم اونو به نام عموابراهیم میشناختن. توو همسایگی عموابراهیم یه خونواده یهودی با پسر 7سالشون "جاد" زندگی میکردن که معمولا جاد خریداشونو از مغازه عموابراهیم میکرد. ولی عادت داشت وقتی از مغازه میومد بیرون یواشکی بدون اینکه عموابراهیم متوجه بشه یه شکلات هم برمیداشت.

اون روز جاد وقتی از مغازه بیرون میومد یادش رفت یواشکی شکلات ورداره که یه دفه عمو ابراهیم صداش زد و گفت: جاد شکلاتتو یادت رفت ورداری! جاد سرجاش میخکوب شد... نه میتونست بره، نه میتونست به عموابراهیم نگاه کنه... اصلا فکرشم نمیکرد که عمو ابراهیم خبردار شده باشه... داشت با خودش فکر میکرد اگه عمو به باباش بگه چی؟؟؟ اگه دوستاش بفهمن... اصلا الان جواب عمو رو چی بده؟؟؟

... بگیرش جاد... این مال تویه!!! ... باورش نمیشد عمو کنارش ایستاده بود و داشت یه شکلات از همونایی که هر روز میدزدید بهش میداد. لبخند آسمونی صورت عموابراهیم حکایت از چیز دیگه‌ای داشت. جاد فقط همونجوری که داشت بی‌اراده شکلات رو میگرفت فقط تونست خیلی خشک و آروم بگه معذرت میخوام... دیگه این کارو نمیکنم.

عموابراهیم با همون لبخندش که حالا یه خورده جدی‌تر شده بود گفت: جاد من به شرطی میبخشمت که قول بدی دیگه اصلا توو زندگیت دزدی نکنی ولی میتونی هروقت اومدی اینجا یه شکلاتم برداری... جاد با خجالت سرشو بلند کرد و در حالی که لبخند ضعیفی داشت گفت: باشه قول میدم...

دیگه بعد از اون روز عموابراهیم برای جاد شده بود مثل یک پدر، مادر، برادر و از همه مهمتر ... دوست. یه دوست واقعی. هروقت جاد به مشکلی برمیخورد یا دلش میگرفت صاف میومد مغازه عمو. عموابراهیم هم بدون هیچ بدخلقی و با همن لبخند آسمونیش جاد رو میشنوند پیشش و به حرفش گوش میکرد. بعدشم یه کتاب از کشوی میزش در میاورد و میداد به جاد. بهش میگفت یه صفحشو باز کنه و بده به عموابراهیم. بعد کتابو میگرفت و دوصفحشو میخوند. بعد مینشست با جاد حرف میزد. چیزی که برای جاد خیلی عجیب بود همین بود که بعد از حرفای عموابراهیم احساس میکرد حالش خیلی خوبه، دیگه نگران چیزی نیست، اصلا احساس میکرد دیگه‌ مشکلی نداره.

17 سال از این موضوع گذشت و حالا جاد یه جوون 24 ساله بود که دیگه عموابراهیم 67 ساله رو مثل پدرش میدونست و نمیتونست ازش جدا بشه. یه روز پسرای عموابراهیم تقریبا بی‌خبر اومدن پیش جاد. جاد از دیدنشون خیلی خوشحال شد، اما وقتی پسر عموابراهیم صندوق کوچکی رو داد به جاد و گفت بابا وصیت کرده بود این صندوص رو هدیه بدیم به تو... دیگه نفهمید چه اتفاقی افتاد. جاد یه حامی واقعیشو از دست داده بود...

باز هم روزها گذشت، ولی خیلی سخت...

یه روز که جاد خیلی دلش هوای عمو رو کرده بود یاد هدیش و صندوقچه کوچولو افتاد. رفت سراغش و وقتی بازش کرد بی‌اراده اشکاش سرازیر شد... یاد روزی افتاد که عمو کنارش ایستاده بود و بهش شکلات میداد... توو صندوقچه همون کتابی بود که جاد همیشه اونو توو مغازه عمو باز میکرد و عمو دوصفحشو براش میخوند. به یاد اون روزا جاد بازم کتابو باز کرد... اما کتاب به زبان عربی بود و جاد چیزی ازش نمیفهمید، ولی یاد عمو چیزی نبود که ول‌کن جاد باشه. از جاش بلند شد و رفت سراغ یکی از همکاراش که تونسی بود. ازش خواهش کرد تا همون دو صفحه‌ای رو که باز کرده براش بخونه. همکارش قبول کرد و دو صفحه از کتاب رو خوند و وقتی اشکای گرم جاد رو دید ازش پرسید چه مشکلی پیش اومده؟ وقتی جاد مشکلشو به همکار تونسیش گفت اون با یه خورده فکر یه راه حل به جاد پیشنهاد داد. جاد در حالی که تقریبا خیلی متعجب شده بود، یاد عموابراهیم افتاد و راه‌حلایی که بعد از خوندن این کتاب بهش پیشنهاد می‌داد... همون‌جوری که داشت به کتاب نگاه میکرد از همکارش پرسید این کتاب چیه؟

-          این کتاب ما مسلمونا قرآنه.

جاد که یه بغض سخت گلوشو گرفته بود گفت:

-          چطوری میتونم مسلمون بشم؟

-          کافیه فقط شهادتین رو بگی.

و ... جاد مسلمان شد.

جاد مسلمون شد و چون اسلامشو مدیون کتاب قرآن میدونست اسم خودشو گذاشت "جادالله قرآنی". جاد تصمیم گرفته بود بقیه عمرشو وقف خدمت به قرآن کنه. برا همینم مطالعات وسیعی رو در این زمینه شروع کرد و وقتی احساس کرد قرآن توو وجودش نشسته شروع کرد به دعوت اروپائیا به قرآن. تا جایی که تعداد زیادی یهودی و مسیحی با استدلالای اون به اسلام ایمان میاوردن.

یه روز وقتی جاد ورقای قدیمشو زیرورو میکرد باز قرآنی رو که عمو بهش هدیه داده بود باز کرد. خیلی تعجب کرد که چرا تا حالا به صفحه اول قرآن توجه نکرده بود. توو صفحه اول عموابراهیم یه نقشه جهان رو چسبونده بود که رو قاره افریقاش با خط خودش نوشته بود (ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ) [النحل : ۱۲۵] یعنی: با حکمت و اندرز نیکو (دیگران) را به راه پروردگارت دعوت کن.  بعدشم زیرش یه امضا از خودش گذاشته بود. یه حس عجیب جاد رو فرا گرفته بود. دقیقا احساس میکرد توو همون مغازه کوچیک خواربارفروشی روبروی عمو نشسته و عمو داره بازم از روی کتاب باهاش حرف میزنه. انگار عمو صراحتش بهش میگفت که جاد این وصیت‌نامه من به تویه. برا همین خیلی قاطع تصمیم گرفت به وصیت عمو عمل کنه.

جاد خیلی مصمم سفر به آفریقا و دعوت به اسلام رو شروع کرد. اخلاصش توو کار و تکیش به قرآن برکتی به حرکتش داده بود که به دست اون میلیونها آفریقایی مسلمان شدند. جاد 30 سال تمام در آفریقا سفر کرد و مردم رو به اسلام دعوت کرد. بالاخره هم خودش سال 2003 در حالی که 54 سال سن داشت، بر اثر بیماریهایی فراوانی که توو همین راه دچارش شده بود از دنیا رفت.

ولی مرگ نمیتونه مانع جاودانی شدن مردان خدا بشه. پس قصه جاد هم همینجا تموم نمیشد. مادر جاد که استاد دانشگاهم هست 2سال بعد از مرگ پسرش به اسلام ایمان آورد. خودش اینجوری میگه: توو این 30 سالی که جاد مسلمون شد خیلی باهاش مبارزه کردم تا به یهودیت برگرده. توو این راهم از تمام تجربه دانشگاهیم، اطلاعاتم و قدرت استدلال یه استاد دانشگاه استفاده کردم تا اون از اسلام برگرده ولی نتونستم حریف یه پیرمرد تحصیل‌نکرده بشم. عموابراهیم از راه قلب جاد وارد شده بود و من نمیتونستم هیچ کاری بکنم تا اینکه خودمم بالاخره به واقعیت ایمان آوردم.

....

این یه تیکه رو اونایی که دست به نصیحتشون حرف نداره بلند بلند بخونن شاید خودشون بشنون:

جاد میگه: توو این 17 سالی که با عموابراهیم آشنا شدم حتی یه بار هم به من نگفت "ای کافر" یا "ای یهودی". یا حتی یه بار هم بهم نگفت مسلمون بشم. اون 17 سال دندون رو جگر گذاشت و نه از اسلام چیزی گفت و نه از یهودیت. فقط 17 سال صبر کرد تا جاد دلبسته چیزی بشه که بعدا بفهمه اسمش اسلامه.

بعدها یه بار از جاد پرسیدن چه احساسی داره وقتی میبینه میلیونها نفر به دست اون مسلمون شدن؟ و جاد توو جواب گفت هیچ احساس افتخاری نمی‌کنه! چرا که داره تلاش میکنه تا بخشی از خوبیای عموابراهیم رو جبران کنه.

دکتر صفوت حجازی یکی از مبلغین مشهور مصری میگه: توو کنفرانسی که برا مسئله دارفور توو لندن برگزار شده‌بود از یکی از روسای قبایل دارفور پرسیدم دکتر جادالله قرآنی رو میشناسی؟ بلافاصله از جاش بلند شد و گفت مگه تو اونو میشناسی؟ گفتم یه بار برا معالجه اومد سوئیس پیش من. رئیس قبیله خم شد و با محبت تمام دست منو بوسید. گفتم چکار میکنی؟ من کاری نکردم که دستم بوسیدنی باشه. گفت من با دست تو کاری ندارم ولی دستی که دست جاد رو گرفته باشه بوسیدنیه. ازش پرسیدم جاد تو رو مسلمون کرده؟ گفت نه، من به دست مردی مسلمون شدم که اون خودش به دست جاد مسلمون شده بود.

...

خوب به نظرت داستان جاد تموم شد؟ نمیدونم شد یا نشد ولی ته داستان اونی که نقل میکرد یه چیز دیگه هم گفت که حیفم اومد نگمش. میگفت: ما مسلمونا خیلیامون مثل یه ابری میمونیم که جلو خورشید اسلام رو گرفته و با نشون دادن یه برداشت سیاه و کدر، بقیه رو از دیدن این خورشید پرنور محروم می‌کنیم...

یه چیز باحال دیگه هم بگم. سینمای فرانسه سپتامبر 2003 یعنی دقیقا بعد از وفات جاد از داستان زندگی عموابراهیم و جاد فیلمی ساخت به نام: ” Monsieur Ibrahim et les fleurs du Coran” یعنی: “آقا ابراهیم وگلهای قرآن” به کارگردانی آقای François Dupeyron. قهرمان این فیلم عمر الشریف هنر پیشه معروف مسلمونه که نقش عموابراهیمو بازی میکنه. این فیلم سال 2004 روی صحنه رفت و اتفاقا جوایز زیادی رو در سطح محلی و جهانی کسب کرد. سایت ویژه فیلمم اینه:

www.sonyclas sics.com/ ibrahim

 

پ.ن: تو رو خدا حاشیه نرو، داستانی رو که خدا با دزدی پسرک یهودی شروع کرد و با هدایت میلیونی ادامش داد بگیر. با توام اخوی، همشیره با توهم هستم. آهای شخص ثالث که خودتو به اون راه زدی و توو خونت نشستی و برا پیروزی اسلام و مسلمین دعا میکنی، جاد یهودی برا اسلام تا افریقا رفت و جونشو داد ولی میلیونها کافر و یهودی و مسیحی رو مسلمون کرد. تو با رفتار چندش‌اورت چند نفرو از اسلام بیزار کردی؟؟؟

نظرات 33 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 مرداد 1386 ساعت 12:10 ق.ظ

اشک گرم و آه سردو روی زرد و سوز دل
حاصل عشق است و من این نکته میدانم چو شمع

گفته بودم با خودم رازش به دل پنهان کنم
آه از سردی آه من که شرح راز کرد

سولماز شریف جمعه 26 مرداد 1386 ساعت 06:56 ق.ظ http://fararee.blogsky.com

سلام.راست می گی خیلی وقت بود سر نزده بودم اما به یادت بودم.داشتم می گفتم از شخص ثالث چند وقتیه که تو کامنت دونیم خبری نیست.
می رم فیلم رو پیدا کنم و ببینم.درباره مضمون فیلم هم هر کس یه نظری داره.تو هم نظر خودت رو داری که قابل احترامه.من در کل از اون خط آخرت خیلی خوشم اومد که چند نفر رو با رفتار چندش آورت از اسلام بر گردوندی!
باحال بود.

سلام
اگه هرچیزی میشنویم دنبال حقیقتش باشیم مسلما راه خیلی روشن‌تر از ایناس.
واقعیته نمیدونم قیامت باید بابت چند نفر به پیغمبر جواب بدم.

سارا سه‌شنبه 23 مرداد 1386 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.afsos.blogsky.com

دعابراى وصلت او

تاریکى شب همه جارا فراگرفته بود ، سکوت بر زیبایى شب بیشتر افزوده میشد ،همه گان به خواب بودندولى چشمان من به ستاره گان بسته بود گوى ترا دربین ستارگان آسمان جستجو مى کردم که ناگهان چشمم به ستارۀ درخشان چو عروسى شب افتید وبه زیبایى آن ستاره خیره شدم گویى که زیباى خود را یعنى ترا بدست آوردم ولى خواب عمیق چشمانم را از دیدن آن ستارۀ زیبا باز نگهداشت ومرا به دنیاى دیگر رهنمایى کرد آیا میدانى چه دنیاى بود حتى تصورش را نمى کردم بلى بدون تصور بود.

خودرا در میان صحراى بى سراپا که به هرسو جز خار چیزى دیگرى دیده نمى شد ،ناگهان ترادیدم که بسوى من مى آمدى ومى گفتى که درانتظارت بمانم ، من که بى صبرانه تشنۀ دیدار تو بودم به هیچ چیزى فکر نمى اندیشیدم جزتو،آرى جزتو .

آیا میدانى که میخواستم تا در رسیدن به من عجله کنى ،سخت انتظار با تو بودن را داشتم ومى خواستم که براى ابد باتو بمانم واز قصه هاى شرین وصلت خود وقصه هاى تلخ تنهایى مان باهم سخن گویم .

ولى افسوس ،افسوس که ناگهان صداى شرس آب به گوشم رسید و مرا از دیدن تویکبار دیگر باز نگهداشت آیا مى دانى که همه جز خواب چیزى بیش نبود وصداى باران مرا از خواب شرینم بیدارکرد آه خدایا چه خواهد شد .

اما خیالات تو ،عشق تو وبلاخره زیبایى تو دیگر مرا راحت نمى گذاشت ودیگر خواب از چشمان رفته بود ومى اندیشیدم که آیا عشق ما به حقیقت مبدل خواهد شد آیاخوابم به حقیقت خواهد پیوست وآیا به من فکرمى کنى ؟

در آن شب به کسى فکر مى کردم ، که اورا همه چیز خود دانسته به او عشق مى ورزم .

در آن شب تا دم صبح گاهان بدون هیچ سخنى مى گریستم مانند دانه هاى باران گهى اشک هاى من زیاد مى شد وگاهى آهسته دلم مى لرزید و زمانى تسبیح را بر دست گرفته به در بار خداوند( ج ) دعاى رسیدن به تورا مى کردم .

گهى امید وار میشدم وکه گویا دعایم به در بار رب العزت مقبول گردیده است و زمانى همه چیز را ناممکن تصور مى کردم .

بلاخره آن شب گذشت و صبح تاریکى بر روى باز شد دیگر همه چیز تمام شده بود اما من بیچاره نمى دانستم .

بلى همه چیز تمام شده بود، بلى همه چیز تمام شده بود،آیا مى دانى که چه شد آیا توانایى شنیدن آنرا دارى که چه شد ؟

صبح که به دفتر آمدم هر باز میخواستم که احوالش را بپرسم وهربار کوشش مى نمودم که براى تو تیلفون مى کردم ولى تیلفونم را جواب نمىدادى واین کار باعث ناراحتى من شده بود که گویى چیزى را از دست میدهم ، زمین و زمان برایم جا نمى داد تلاش داشتم که تو را از نزدیک دیده وبرایت بگویم که دوستت دارم ومیخواهم تمام عمرباقى مانده خودرا باتو سپرى نمایم .

اما دریغا که خیلى دیرشده بود همه چیز دیگر ناممکن بود اما من نمى دانستم وتلاش دیدن ترا داشتم .

بلاخره براى برادرت تیلفون کردم واز او پرسیدم این جمله را برایم گفت : (( امروز محفل نامزدى او است همه آمادگى به آن داریم . ))

با شنیدن این پیام ، چشمانم تاریک شد، پاى هایم سستى کرد وگلویم را عقده گرفت اما چیغ زده نمى توانستم چراکه در محیط کارم بودم وباید که خودرا واشک هاى خودرا کنترول مى نمودم .

دیگر امیدم را به یاس مبدل شده بود جز آرام بودن دیگرهیچ راهى برایم نمانده بود ،درآن لحظه احساس کردم که تمام دنیاى خودرا از دست دادم وخودرا در میان تاریکى عجیبى احساس کردم و درآن لحظه هیچ چیزى را دیده نمى توانستم .

آن جملاتى بودندکه که به قلبم چون تیغ اثر نمود وعشق مرا براى ابد از نزدم گرفت ،حالا مى دانم که دیگر مال کسى دیگرى استى وبس .

امابرایت بگویم که ترا تاابد دوست دارم وجز تو کسى دیگر در زندگى من نخواهد آمد .

آرى این حقیقت زندگى من خواهد بود وبس .

درد خواهم دوا نمیخواهم
هجر خواهم لقا نمیخواهم
...
ازش پرسیدم حالا که اینقدر عاشقشی چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟ گفت:
چون میخوام تا آخر عمر عاشقش بمونم.

مولانا سه‌شنبه 23 مرداد 1386 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام
مطلب جالبی را که نوشته بودی خواندم و باید از شما تشکر کنم به خاطر انتخاب خوب و شایسته ای که داری. فقط آدرس سایتی که دادی عمل نمی کنه . حیف شد چون از فیلمی که گفتی حتما یک نسخه نیاز دارم . لطفا مرا در جریان فیلم بگذار.
یا علی مدد

سلام
ولی مطلب من دیدن فیلم نبود. رفتی حاشیه؟

مریم توفیقی دوشنبه 22 مرداد 1386 ساعت 11:47 ب.ظ http://tofighee.persianblog.ir

چند روزی می گذرد از نخستین روزی که دنیا به چشمانم نگریست...چند صبحی می گذرداز نخستین گریه ی بی گناهم ... دعوتید به خواندن آنچه نوشته ام .... صبورانه گوش دل به نوای دل انگیز عبورتان از کوچه های اردیبهشتی دلم سپرده ام ...


و چند روز بیشتر به آخرین گریه‌ای که بر ما خواهند کرد باقی نیست

سارا دوشنبه 22 مرداد 1386 ساعت 08:12 ب.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام باز هم مثل همیشه ناب وزیبا وپرمحتوا علی یارتون دست حق نگهدارتون باد اجرتون باعلی
التماس دعا

سلام
و حالا باید؟

مونا یکشنبه 21 مرداد 1386 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.sukhte-del.blogfa.com

سلام
خوبید ؟
من آپم
سر بزنید
منتظرم

سلام
اگه جز این باشه و آپ نباشیم باختیم

مهتاب یکشنبه 21 مرداد 1386 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام
ظاهرا خیلی سرت شلوغه دیر آپ می کنی . به هر حال هر کاری می کنی و هر جا هستی سلامت باشی و شاد.
هر وقت آپ کردی خبرم کن .
به امیددیدار
با دلی شاد به امید وصالی که ندیدم
آمدم تا به سرای تو و در خانه نبودی
حلقه بر در زدم و از تو جوابی نشنیدم
بلکه بودی و در خانه به رویم نگشودی

سلام
نمیدونم با این همه شلوغی سرم جواب عزرائیل رو چی بدم

سمیرا یکشنبه 21 مرداد 1386 ساعت 12:49 ب.ظ

خدا کجاست؟ هست؟ اگه هست چرا اینقدر خاموشه؟ اگه هست چرا اینقدر ساکته؟ اگه هست چرا فقط نگاه می کنه؟ اگه هست چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


همشهری دارم دق می کنم

همه جا... هرجایی که باشی... هر سمتی که روو کنی... خاموش؟؟؟ چندبار قرآن خوندی؟ میخوای حرفاشو بشنوی؟
تو که اینقدر دنبال خدایی چندبار کتابشو فقط باز میکنی نه اینکه بشینی بخونی. فقط بازش میکنی.
چرا امتحان نمیکنی؟ روزی یه صفحه خیلی وقتتو نمیگیره که بخوای باهاش باشی.

رامیلا یکشنبه 21 مرداد 1386 ساعت 01:29 ق.ظ http://ramila.parsiblog.com

سلام
آپ نکردی هنوز؟! :- (

سلام
دعا کن خدا منو آپ کنه تا منم بتونم وبو آپ کنم

مهتاب پنج‌شنبه 18 مرداد 1386 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام
اگه میشه ما را تحویل بگیرید. منتظر آپ جدید هستم.
به امیددیدار

سلام
بد اومدی. بد اومدی!!!

سمیرا بی معرفت چهارشنبه 17 مرداد 1386 ساعت 06:31 ب.ظ

خدایا
به من زیستنی عطا کن
که در لحظه ی مرگ
بر بی ثمری لحظه ای که
برای زیستن گذشته است
حسرت نخورم
و مردنی عطا کن
که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم

دعام کن همشهری

آمین
یه بار دیگه خودت دعاتو بخون... بعد خودت از ته دل ۷ بار آمین بگو

هلیا چهارشنبه 17 مرداد 1386 ساعت 02:25 ب.ظ http://heli.blogfa.com

سلام !‌عجب قالبه توپی ایول
منم آپ کردم هر موقع دوس داشتی یه سر بیا
بازم میگم عجب قالبی
مبارکه

سلام
از هلیا انتظار میرفت به محتوا نگاه کنه نه قالب..

یه رهگذر چهارشنبه 17 مرداد 1386 ساعت 08:11 ق.ظ http://diba123.blogfa.com

سلام پسر عمو حالتون چطوره خوبین ؟
من همون روزکه بهم خبر دادین اومدم مطلب رو خوندم اون قدر تحت تاثیر قرار گرفتم که اصلا یادم رفت تو قسمت نظرات براتون چیزی بنویسم امروز هم اومدم دوباره سر بزنم هم بهتون بگم وبلاگ پر محتوایی دارین پس به این زودیها خسته نشید و ادامه بدین هر کلمه ای که شما اینجا بنویسید اگر اون کلمه به قدر سر سوزنی در اون فرد تاثیر بذاره شما مزد خودتون رو گرفتید براتون آرزوی سعادت و سربلندی دارم
موید باشید

سلام
اگه یه روز برسه بگن خوب جناب شخص ثالث این همه وقت از بنده‌های ما گرفتی، چی به ازای وقتشون بهشون دادی؟
من میترسم از اون روز دخترعمو

الهام چهارشنبه 17 مرداد 1386 ساعت 07:34 ق.ظ http://royaei-777.blogfa.com/

درود بر دوست عزیزم.
منتظر عاشقانه ی شمایم در پست جدیدم.
بدرود.

و سلام بر شما

مینا سه‌شنبه 16 مرداد 1386 ساعت 10:07 ق.ظ

سلام مستر ثالث عزیز...
زیبایی داستان و زیبایی نوع روایش هنوز داره تو وجودم موج میزنه...
خیلی زیبا بود واقعا داستان حیرت انگیزی بود....شخصیت عمو ابراهیم واقعا مثال نزدینیه!
از این نمونه ها که یه مسلمون واقعی( نه مثل ماها) یه اهل کتاب یا کافر رو به اسلام هدایت کنه زیاد شنیدم و خوندم! اما تا حالا ندیده بودم که یه نفر میلیون ها نفر رو به اسلام متمایل کنه!
واقعا حیرت آوره!
کاش ما اقلا اگه سودی برای این دین قشنگم مون نداریم، ضرری هم براش نداشته باشیم... خیلی درد بزرگیه... آدم نتونه برای کسی و چیزی که تمام وجودش رو از اون گرفته کاری کنه و تازه فقط دعا کنه که با کارای زشتش آسیبی بهش نرسونه!واقعا دردآوره....

مرسی از مطلب قشنگ تون...
مرسی....
شادزی...
امضا مینا!

سلام
فقط میتونم برا دعاهایی که کردی بگم:
آمین

یاسمن سه‌شنبه 16 مرداد 1386 ساعت 09:13 ق.ظ http://www.shvahdati.blogfa.com

دوست عزیزم سلام خسته نباشید*.*.*.*.*
امروز که وبلاگم رو باز کردم اول نظر شمارو خوندم خیلی ممنون که بهم سر زدی دیروز حدود دو ساعتی توی وبت بودم خیلی خوشم اومد...................!!!!!!!!!!!!!!!................

اما می خوام بگم فریدن مربوط به استان اصفهان میشه.*.*.

میتونم بپرسم اهل کجایی؟چون گفته بودی اهل همین دور و برایی.

بازم بیا پیشم..........*********.........
شاد باشید و شاد زندگی کنید.

سلام
خدا کنه بابت دوساعت وقتی که ازت رفت بازخواست نشم.

یاسمن دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.shvahdati.blogfa.com

سلام
می خوام بگم ما توی دنیا هرچی خوبی کنیم باز هم کم ما هر روز و هر شبمان که می گذرد زندگیست اما ما انسان ها متوجه نیستیم و نمی خایم به خودمون بقبولونیم که هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی.

داستان زیبایی بود خیلی خوشم اومد........*

موفق باشید.*.*.*.*

خوشحال میشم بهم سر بزن .

سلام
ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسئتم فلها

سکوت دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://shararehgolpayegani.blogfa.com

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست...
دوست عزیز به روزم ومنتظر نظرات شما
من که خوشم اومد دستت درد نکنه

و من میترسم وقتی از خواب بیدار شیم که بفهمیم نه دنیا عین بیداری بوده و فقط این ما بودیم که خودمونو به خواب زدیم و دیگه هم فرصتی نیست...

حسن یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 04:08 ب.ظ http://hassansorkh.blogfa

اگر خدای من منو زخود رانده
سکوت و تنهایی مرا به خود خوانده
اگر که قلب من شکسته در سینه
رنج و غم دنیا برای من مانده
چون تو را دارم
از غم آزادم چون تو را دارم
دوستت دارم دوستت دارم

یه روز خدا میگفت وقتی یه بنده‌ای که از من دور شده دوباره برمیگرده و باهام آشتی میکنه من انگار یه گمشده‌ای رو دوباره پیدا کردم. چجوری این خدا میتونه یه بنده رو از خودش برونه. یا خدا رو نشناختی یا نمیدونی رونده شدن یعنی چی.
به هرحال ادبیاتش قشنگ بوده ولی یادمون باشه هر قشنگ حرف زدنی معناش حرف قشنگ زدن نیست.

شقایق یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 02:16 ب.ظ http://shaghayegh56.parsiblog.com

فقط کافیه یه چیزهایی رو بخاطر بیاریم و بس!

پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:اما من درخت نیستم تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت:من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم.اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم.انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید...پرنده گفت:نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی ست،انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک آبی دور ،یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت :غیر از تو پرنده های دیگری را میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،اما اگر تمرین نکند فراموش میشود.پرنده این را گفت و پر زد.انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتادو به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش،آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:یادت می آید تو را دو بال و دو پا آفریده بودم؟زمین و آسمان هر دو برای تو بود.اما تو آسمان را ندیدی.راستی ،عزیزم!بال هایت را کجا جا گذاشته ای؟...انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

افسوس که حتی این خاطرمون نمونده که باید یه چیزایی رو به خاطر داشته باشیم. قطعا هممون یادمون رفته که ملک بودیم و فردوس برین جایمان. قطعا هممون یادمون رفته که دوسه روزی فقط مهمون این کره خاکی هستیم. قطعا یادمون رفته که جامون آسمونا بوده و باید پرواز رو به خاطر داشته باشیم. حتی شاید گریستن رو هم از خاطر بردیم.

شهزاد ...shahzad یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 12:11 ب.ظ

واقا عالی بود د د دددددددددددددددددددددددد

و اقا همیشه عالیه چون اقاس.

نیلوفر یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 08:44 ق.ظ http://neeloofar.com

آره خوب منم منظورم همون بود.هدف یکیه
راستی گفتم اسم شناسنامه ام نیلوفره :))))) زینب خانوم؟؟ :))))
دبستان که میرفتم تو مدرسه وقتی روز تولد حضرت زینب میشد منتظر بودم به منم جایزه بدن سر صف.ولی همه زینب ها رو صدا میکردم و منم تو خماریش میموندم.بعدا فهمیدم که اسم درگوشی رو کسی نمیفهمه اصلا!!! :))))

یه چیزی رو تقریبا مطمئنم. همون انتظاری که اون روزا توو مدرسه میکشیدی چون اسم درگویشت زینب بوده، منتظره تا یه روزی انتظار قشنگ و کودکانتو یه پایان قشنگ بده. اینو از ثالث داشته باش.

نیلوفر یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 12:29 ق.ظ http://neeloofar.com

سلامممم :)
راستش من میام نظرامو تایید میکنم و میرم معمولا تا آپ بعدی به کسی سر نمیزنم یعنی وقت نمیشه ولی خوب پیش شما میام
میگم حالا کافر و یهودی و مسیحی تو یه دسته قرار میگیرن؟نمیشه که!!!کافر دین نداره اصلا یهودی و مسیحی همون خدای مسلمونهارو پرستش میکنن پس یه فرقی این وسط هست تازه به نظر من مسلمون یا مسیحی یا یهودی مهم نیست مهم اینه که مسلمون خوبی باشی.یا مسیحی خوبی باشی.چون خداییش منی که دارم تو یه جامعه اکثریت مسیحی زندگی میکنم میبینم که نمیشه همه دنیا رو مسلمون کرد.
همونطور که از مصاحبت با یه مسلمون خوب لذت میبرم از مصاحبت با یه مسیحی خوب هم لذت میبرم و احساس میکنم که ته قلبمون یکیه.
البته اینها شاید ربطی به مطلبت نداشت ولی خوب پیوند مذهب ها به نظر من مبحث مهمیه اصولا :)

سلام
اصلا توو یه دسته نیستند. یهود و نصارا موحدن و همون خدای یکتا رو میپرستن. هیچ تفاوتی در حد ذره بین اون چیزی که محمد(ص) به اون دعوت کرد با اون چیزی موسی، عیسی، نوح، داوود، سلیمان و ابراهیم (علیهم السلام) به اون دعوت کردن نیست. ولی معمولا ما بچه‌های حضرت آدم امانتدارای خوبی نیستیم. و حتی دین رو هم اونجوری که بخوایم تغییرش میدیم.
راهای رسیدن به خدا زیاده و همشونم به خدا میرسن اگه نگاهمون به خدا باشه و بس.
داستان شهر فاطیما رو حتما شنیدی؟ شهری کوچیک تو کشور پرتقال. صافی و صداقت حتی اگه توو یه دختربچه مسیحی هم باشه خاتون دو سرا خودش میره بهشون سر میزنه. شما اینو اونجا بهتر درک میکنی.

شقایق شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 06:14 ب.ظ http://shaghayegh56.parsiblog.com


سفر به آسمانها از روی زمین آغاز نمیشود.از درون شهرها و آبادی ها، از درون خانه ها و بسترها آغاز نمی شود. از زیر خاک،از عمق زمین باید به آسمان پرواز کرد.آن آسمان ، این سقف کوتاه در زرورق گرفته ی کودن که بر سر ما سنگینی می کند،نیست(دکتر علی شریعتی).........سلام...خیلی زیبا بود... سفر به آسمون از عمق زمین!خدوندا! تشنگی عطا کن! اگه خودمون با دلمون با حسمون با عقلمون ارتباط بگیریم دیگه رفتارهای چندش آور رو هم نخواهیم دید.چون دیگه حرف ، حرف دله و پای دل وسطه.....میدونی عمو ابراهیم یه آسمونی بود ، خیلیا هستن و خیلیا میتونن باشن حتی شاید یه نوشته که از ته قلبه آدمو ببره تا بی نهایت...این عنایت اون مهربونه که از حرفای عمو ابراهیم به جاد شده و به هر کس دیگه ای هم ممکنه بشه به من به تو ...کاش ببینیم......آب کم جو تشنگی آور به دست!

امیدوارم از تو تردید به سربلندی بیای بیرون که تردید آدمو به زیر میکشونه گاهی و تا اوج هم میبره گاهی!...اما کاش ما انسانها تردیدهامونو بها میدادیم تا به یقین برسیم ...میدونم که میرسی...میدونی تو تردید واقع شدنم لیاقت میخواد...امیدوارم تو وادی حیرت زیباییها رو ببینی و برسی!

من مستم.!
من مستم و میخانه پرستم.
راهم منمایید،
پایم بگشایید!
وین جام جگر سوز مگییرید زدستم!
می،لاله و باغم
می،شمع و چراغم
می،همدم من،
همنفسم،عطر دماغم.
خوشرنگ ،
خوش آهنگ
لغزیده به جامم.
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید،
گواراست به کامم.
در ساحل این آتش .
من غرق گناهم
همراه شما نیستم، ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم.
فریاد رسا!
در شب گسترده پر وبال
از آتش اهریمن بدخو به امان دار.
هم ساغر پر می ،
هم تاک کهنسال.
کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با محتسب شهر بگویید :که هشدار!
هشدار!

که من مست می هر شبه هستم

سلام
یعنی برای رسیدن به آسمون باید از همین جاهای پست شروع کرد. یعنی برای آسمونی شدن اول باید زمینی بود. ولی یه باید دیگه هم داره. باید یادت بمونه که آسمونی هستی و باید به آسمونا بری. اگه یادت بره آسمونی هستی هیچوقت به آسمون نگاه نمیکنی یا اگه نگاه کنی حس نمیکنی آسمونی هستی و هیچوقت حسرت پرواز نخواهی داشت. نگاه به آسمونو از زمین تمرین کنیم.

سحر شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام
قشنگ بود وتاثیر گذار
موفق باشی وبه قول خودت سربلند

سلام
شادی روح هردوشون اللهم صل علی محمد و آل محمد
تاثیرشو انشاالله توو عمل ببینیم.

الهام شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 08:43 ق.ظ http://royaei-777.blogfa.com/

کاش هدایت بشیم تا بتونیم هدایت کنیم.
نمی دونم ...من که هنوز خیلی مونده تا بشناسم اون اسلامی رو که محمد اورد ولی دارم سعی می کنم.

سلام
هم میخوای که میگی کاش هدایت بشیم. هم داری سعی میکنی، حتما انشاالله بهش میرسی

زبونم بند اومده...نمی دونم چی بگم...
دلت شاد

اتفاقا اینجا جایی که زبونم میتونه موثر باشه. ابراهیم فقط با زبون کار کرد ولی جاد با زبون و دست و پا و وجودش. تاثیر زبون ابراهیم کمتر از تاثیر کار جاد نبود.
راستی هیچ فکر کردی زبون من و تو هم میتونه اینقدر با نفوذ باشه؟

مریم مجد جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 09:39 ب.ظ

مرسی دوست عزیز!شما لطف داری!خوشحال شدم سر زدی.موفق و پیروز باشی

هنر چیزی نیست که بشه بهش لطف کرد. در واقع اونقدر لطافت داره که اگه کسی بخواد بگه من به هنر لطف کردم خودشو ضایع کرده.
دعا میکنم شما هم سربلند باشید.

[ بدون نام ] جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 07:22 ب.ظ

راستی...
وبلاگم مشکلی نداره

شاید من مشکل دارم!!!

هیلدا جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 07:19 ب.ظ

یهودی ها!!!
سخته خب!!هر کسی نه می تونه جای جاد باشه نه می تونه جای عمو ابراهیم!!!
دوستت راست میگی!خیلی از ماها مانع میشیم!!!..
اسم همه مون مسلمون هست!!...ولی هیچ وقت اونجوری نشدیم که خدا خواسته!!سخت نیست به عمل مسلمون بودن!!اینو وقتی درک می کنی که بفهمی زندگی خوب یعنی یه مسلمونی خوب!!زندگی قشنگ یعنی این که حرفای خدا رو با عشق گوش کنی...
قشنگه!!...
زشته!...زشته که من مسلمون هیچ وقت نتونستم اونی باشم که مسلمونیم میگه!

اولا سلام
دوم بذار همچین محکم نظرتو رد کنم. هم من هم تو و هم هرکسی میتونه عموابراهیم یا جاد باشه. فقط باید بخوایم فقط به خودت و دوستم خیلی از خود ماها مانع هستیم.
کاش فقط به زشتی تموم میشد. مسئله اینه که باید بابت این زشتی جواب بدیم.

رامیلا جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 04:14 ب.ظ http://ramila.parsiblog.com

سلام
یادمه دانشجو بودم. اتاق ما تو زیرزمین بود. من بودم با سه نفر دیگه. یکی از بچه ها سنی بود و ما سه تای دیگه شیعه بودیم. رابطه من با سنیه خیلی خوب بود. یادمه هیچوقت درباره علی و عمر با هم صحبت نکردیم. من در او اند معرفت رو میدیدم و او هم در من چیزی رو میدید که وقتی درسش تموم شد و میخواست از پیش ما بره گفت: اگه فشارهای اجتماعی نبود به مرام تو در می آمدم. بهش گفتم من و تو هر دو یک مرام داریم و به یک اصل اعتقاد داریم. به مرام خودت باش که هر دو بریک مرامیم.
اولین باره که این خاطره رو جایی مینویسم. وقتی مطلبت رو خوندم اشک از چشام جاری شد. شاید مطلب قشنگت باعث شد بنویسمش. امیدوارم یه روز بیاد که ما مبلغ خوبی برا ارزشهای انسانی باشیم. ارزشهایی که فطرت همه ما اون ارزشها رو دوست داره و هر از گاهی سنگینی نام مکتبی رو روی خودش حس میکنه.ولی مهم اینه که اصلش اینه که همه ما آدما دنبال یه چیز هستیم.
وبلاگت خیلی خوبه. کاش اسم خودتو بجای شخص ثالث میذاشتی شخص نادر

سلام
اولشو خیلی خوب اومدی ولی آخرشو خراب کردی اخوی.
ادما فطرتا یک سرشت دارن و ارزشای فطری همه تقریبا یکیه. ولی معمولا ما راه فطرت رو بیخیال میشیم و به راههای سست و نامعلوم دیگه تکیه میکنیم. تازه خیلی وقتام اصلا نمیدونیم راه کدومه. میزنیم به راه و ... بعدشم معلومه چی میشه.

گلبرگ پنج‌شنبه 11 مرداد 1386 ساعت 08:07 ب.ظ http://daryayeazad.parsiblog.com/

سلام.اول از همه تعویض قالب مبارک باشه.قالب جدید زیباست.ندیده بودمش.
دوم اینکه متن طولانی بود.اول گفتم آفلاین می خونم.ولی از ابتداش که شروع کردم نتونستن مقاومت کنم و تا آخرش رو رفتم!
سوم اینکه در خانه اگر کست یک حرف بس است.اگر گوش شنوا داشته باشم باید خجالت بکشم.در قیامت خیلی از افراد بازخواست می شن چون با رفتار بدشون باعث شدن که مسیحی ها مسیحی و یهودی ها یهودی باقی بمونن و به سمت اسلام نیان.ما مسلمون کردن مسیحی و یهودی ها پیشکشمون باشه کاری نکنیم مسلمونامون نرن مسیحی بشن!!!
از متن خوبتون ممنون.

سلام
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست در مسلمانی ماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد