شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

سرباز

(هوالمحبوب)

تعطیلات آخر سال بود و پایانه مسافربری غلغله مسافر. این که چقدر طول کشید و چطور تونستم یه فقره مجوز سوار شدن به اتوبوس تهیه کنم بماند. ولی وقتی بلیطو دستم گرفتم باورم نمی‌شد. یه جورایی واقعا توو پوست خودم نمی‌گنجیدم. می‌شد حسرت مسافرای ته صفی که نگاشون به بلیط بنده بود رو کاملا حس کرد. بگذریم.

تا حرکت اتوبوس تقریبا یک ساعتی مونده بود. رفتم یه صندلی خالی پیدا کردم و همچین با خیال راحت نشستم تا زمان حرکت برسه. فرصتی پیدا کرده بودم تا کاملا به‌صورت دانشجویی یه خورده به اشکم مبارک که انصافا از صبح تا حالا صبر کرده بود برسم. این جور موقعا هم که خوب نصیحت مادرم کاملا توو گوشم بود که از غذای بین راه و سر راه استفاده نکنم و معمولا با یه بیسکویت ملی دانشجویی کارمندی ساقه طلایی قضیه رو فیصله می‌دادم. داشتم هنوزم از تهیه معجزه‌آسای بلیط کیف می‌کردم و دونه دونه بیسکویت میذاشتم دهنم که با کمال تعجب دیدم سربازی که کنارم نشسته بود هم بدون این‌که کلامی ردوبدل بشه صرفا با ارائه یک لبخند از همون بیسکویت بنده تغذیه می‌فرمان!!! با این‌که معمولا اهل تعارف و هم‌سفرگی هستم ولی این‌که این سرباز فداکار! صرفا با ارائه لبخند هم‌سفره من شده بود یه خورده اذیتم کرد. به خاطر همین چیزی نگفتم و همچین دانشجویانه و باوقار به تناول بیسکویت ادامه دادم... اونم همراهیم کرد!!!

بالاخره نوبت به آخرین بیسکویت رسید، صبر کردم ببینم این آقای لبخندیان حالا چکار میکنه. در کمال تعجب دیدم دست برد آخرین بیسکویت رو برداشت از وسط نصفش کرد، نصفشو تعارف من کرد نصفشم گذاشت دهن مبارک. باز هم دانشجویانه ولی با لهنی که بهش بفهمونم کار زشتی کرده گفتم: مرسی!!! و اون برعکس من و برعکس انتظار من خیلی عامیانه و با یک لبخند اضافی گفت: خواهش می‌کنم. عید خوبی داشته باشی... و رفت.

القصه سوار اتوبوس شدم، راه که افتاد و از تهران بیرون رفت کیف دستیمو ورداشتم تا جابجاش کنم و بذارمش بالای سرم. وقتی درشو باز کردم خشکم زد... مثل برق تمام اتفاقات داخل ترمینال از جلو چشام رژه رفتن تا دوباره رسیدم به این‌که در کیفمو باز کردم... خدای من... چه اشتباه بزرگی... بیسکویتم داخل کیفم بود...؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ مگه ممکنه؟ پس اون بیسکویت داخل ترمینال؟!!! وای‌ی‌ی‌ی‌ی... یعنی تهیه بلیط اونقدر حواس منو پرت کرده بود که... اون لبخند سرباز و اون تکبر من... طفلکی چه ساده اشتباه منو به روم نیاورد... آخرین بیسکویت... دلم میخواست داد بزنم آقا اتوبوس رو نگه دار من برمی‌گردم. ولی کجا؟؟؟ اون‌قدر مغرورانه برخورد کرده بودم (تازه اونم سر تقسیم بیسکویت اون) که حتی ازش نپرسیده بودم اسمش چیه و بچه کجاس...

(به خدا این فقط یه داستانه که یک معنا توش گنجونده شده و الا من ارادت خاصی به سربازا دارم)

نظرات 18 + ارسال نظر
ستوان یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 03:03 ب.ظ http://خداييش از سرباز ولايت مي‌ترسم

سلام

به نظرم بهتر بود اشاره می‌کردید که این داستان هرگز برای شما اتفاق نیفتاده و صرفا یک نسخه ایرانیزه شده از یک داستانک خیلی کوتاه و البته بسیار نخ‌نمای خارجیه.

در اصل داستانک،‌ اون آدم خوبه که البته قراره بره بهشت و ما همه باید به شدت بهش قبطه بخوریم و ازش الگو بگیریم، اصلا سرباز نیست. حالا چرا شما ترجیح دادین که اون یک سرباز باشه برام جالبه.

یه انسانی تو این پیغام دهنده‌ها هست که دو تا پیام اینجوری داده:

"رادیوهای بیگانه، با تمرکز بر ایران، به گونه ای تبلیغ می کنند که گرانی در ایران، به خاطر بی توجهی «مسئولان دولت و دیگر بخشها» است در حالیکه مسئولان کاملاً به این موضوع توجه دارند."

"یکی از نقاط قوت دولت خدمتگزار و پرکار، سفرهای استانی و سرکشی به شهرستان ها و مناطق مختلف و دیدن واقعیت ها و مشکلات از نزدیک است که این اقدام مایه خرسندی است."

از همه دوستانی که با خوندن این دو پیام، احساس کردن بهشون توهین شده معذرت می‌خوام. به هر حال دنیای رسانه این پیامدهای ناخواسته رو هم داره. باید تحمل کرد.

به کسانی هم که از این دو تا پیام خوششون اومده، می‌گم که لطفا فقط به خودم فحش بدین، به خویشاوندانم کاری نداشته باشین. خب؟ آفرین!!!

به اون انسان هم می‌گم که دست مریزاد! واقعا لقب سرباز رو بجا برای خودت انتخاب کردی!!! سرباز!!!!! کسی که به جای فکر کردن، اجرا می‌کند! بی چون و چرا!!!

به شخص ثالث هم می‌گم که اگه این پیغام رو تایید کردی، دمت گرم!
این دوبیتی یا رباعی یا هر چی که هست تقدیم شما باد:

این هق‌هق بی‌کلام، تقدیم تو باد
تنهایی من، مدام تقدیم تو باد
چون پیش من همیشه هنگام نماز
یک رکعت نا‌تمام تقدیم تو باد

عزت زیاد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1387 ساعت 03:27 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااااای.. چه باحال.. خنده م گرفت....
هیلدام..
بهترین؟!!

از این که خندیدید خوشحالم ولی ...

فاطمه سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1387 ساعت 11:18 ق.ظ http://dey.blogsky.com

نمی دونم چی باید بگم ولی میتونم بگم مطمئن باشید که اون سرباز هیچوقت از کاری که شما کردید حرفی نمیزنه

سلام
ولی من از کاری که اون کرد حرف میزنم تا جایی که بتونم

شقایق دوشنبه 16 اردیبهشت 1387 ساعت 08:43 ب.ظ http://shaghayegh56.parsiblog.com

سلام....

چند وقتیه فرصتم برای اومدن به نت کمه...هم مسافری در راه دارم، هم امتحان دارم دعام کن.

امروز اومدم مطلبتو بخونم و برم که مطلبت که تموم شد انگار یکی با پتک زد تو سرم، میدونی یه لحظه یاد تکبر رفتاری که خودم بعضی مواقع دارم افتادم، البته خیلی کمه اما این متنو که خوندم ، داشتم طی خوندنش میگفتم: چه سرباز بی ادبی! واقعا بعضیا عجب رویی دارن! و... ولی به آخر متنت که رسیدم.........چقدر خجالت کشیدم بابت حرفایی که زدم.

در مورد تو...البته تو هم رفتار بدی نکردی با اینکه فکر میکردی اون بیسکویت مال خودته، خب بقیش هم مال حواسپرتیه.

اما خب من خیلی الان خوشحالم میدونی چرا؟ بخاطر اینکه انسان یه وجدان بیداره اگه خودش بخواد، حتی بخاطر افکارش، چه رسد به اعمالش.


در مورد خودم فکر کنم همش باید بگم: افتادگی آموز اگر طالب فیضی...هرگز نخورد آب زمینی که بلند است...


در مورد سربازه بهش قبطه خوردم چقدر صاف و صمیمی میتوان بود، حتی با کسانی که نمیشناسیمشون.

خدواندا پاکی روح و ذهن عطا فرما...آمین.

ممنون بابت متن جالبت، با اینکه تو مجله شبیهش رو خونده بودم اما نمیدونم چرا اینجا اینجوری شد که انگار برای خودم اتفاق افتاده بود.

سلام
خوشحالم کردید با سرزدنتون و خبرایی که دادید.
راستش خودتون کامل تحلیل کردید و کامل جواب دادید فقط میتونم بگم درست میگید.
خداوندا پاکی روح و ذهن عطا فرما... آمین.

روشنک دوشنبه 16 اردیبهشت 1387 ساعت 01:53 ق.ظ http://www.navayegaribane.blogfa.com

سلام
خیلی وقته نیومده بودم حالا چی بگم.بگم شرمنده؟
خیلی از دوستان از دستم شاکی ان
کوچولوتون چطوره حالش خوبه؟
و اما این پست
همه مون تو زندگی همچین موقعیتایی رو تجربه میکنیم شبیه اش رو ولی برخوردهایی که میکنیم معمولن گریه داره تا خنده دار و معمولن هم متوجه برخوردی که کردیم نمیشیم حتی کیف هم میکنیم که مثلن تعریف کنیم که فلانی اینکارو کرد و اله و بله
برخورهایی مشابه این سرباز کمه حتی اگه ندونه که شما هم تو کیفت بیسکویت داشتی


سلام
مهم اینه که اومدید
الحمدلله
و این که اون سرباز بود و خاطره‌گو مثلا دانشجو و از قشر فرهیخته!!!

مرضیه یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 ساعت 10:29 ب.ظ http://youreye.blogfa.com

سلام من اومدم مرسی از اینکه به من سر می زنید
خوشحالم می کنید من همه ی نظرات رو می خونم

سلام
هیچ نظری اینقدر خوشحالم نکرد
هم خوشحالم که سر زدید. هم خوشحالم که نظرات رو میخونید
همیشه سربلند باشید

سرباز ولایت یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 ساعت 10:28 ب.ظ http://daavar.blogfa.com/

بسمه تعالی
سلام علیکم

"یکی از نقاط قوت دولت خدمتگزار و پرکار، سفرهای استانی و سرکشی به شهرستان ها و مناطق مختلف و دیدن واقعیت ها و مشکلات از نزدیک است که این اقدام مایه خرسندی است. "

منتظرتان هستیم
التماس دعا
یا زهرا

سلام
اللهم وفق الاسلام والمسلمین

پری سا یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 ساعت 04:02 ب.ظ http://www.asemaniyan.persianblog.ir

سلام
همش احساس می کنم همچین اتفاقی واسه منم افتاده ولی هرچقدر به ذهنم فشار میارم یادم نمی افته...
مردم ایران بزرگوارن!
این به تجربه ثابت شده.
باید تبریک گفت به اون سرباز خوب وطن.

آدرس وبلاگمو گذاشتم
اگه اومدین و اسم وبلاگ براتون آشنا بود تعجب نکنید
دو سال پیش به این وبلاگ سر زده بودین
یا علی

سلام
هر آن ممکنه این اشتباهات برای هرکسی پیش بیاد ولی این که فرصت جبرانش هم پیش میاد...

بانوی باران یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام
نمیدونم چرا این روزو به نوعی بهم تبریک گفتی ولی ممنونم
در ضمن همیشه حواست باشه که اینجور چیزای دنیایی انقدر حواستو پرت نکنه که متوجه خیلی چیزیای اخروی نشی
موفق باشی

سلام
به هر حال نوشته بودید که قرآن درس میدید و به نوعی معلم هستید...
همیشه حواسم باشه که ...
انشاالله

افسانه شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 09:52 ب.ظ http://zahir_iran.persianblog.ir/

سلام
همیشه به همین سادگی است . یا اتوبوسی که ما سوارش هستیم راه می افتد و میرود . یا اتوبوسی که او سوارش است راه می افتد و میرود . افسوس که فرصتی برای جبران نیست

سلام
شاید متفاوت‌ترین نظری که ثبت شد
حتی اگر ما او نرود ما می‌رویم و حتی اگر ما نرویم او می‌رود و باز ... چه زود دیر می‌شود

نگین شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 01:04 ب.ظ http://neginweb.blogfa.com

سلام.
ممنونم از حضورتون.
شبیه این داستان رو توی مجله موفقیت دیده بودم.
واقعا اتفاق تلخیه.
یه جورایی ادم دلش میخواد از شرمندگی آب بشه.
چه دل بزرگی داشته اون سرباز.
خودمو که جاش میذارم میبینم اگه من بودم مطمئنا یه جوری برخورد میکردم که طرف بفهمه داره چیکار میکنه.
خدا از این دلای دریایی و قلبای مهربون نصیب ما هم بکنه.
موفق باشید.
یا علی.

سلام
و شبیه این داستان‌ها کرارا در مجلات زندگی مرور میشه.
شما هم موفق باشید.

رهگذر شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 12:22 ب.ظ http://diba123.blogfa.com

سلام پسر عمو
اون عکس احتمالا یه رابطه ای با اون سرباز داشت و شما رو یاد اون انداخته بود ؟!نمیدونم درست متوجه شدم یا نه؟ به قول شما بگذریم .........
بعضی وقتا از صبوری دیگران در مقابل اشتباهاتمون به حیرت می افتم و فکرمیکنم بنده خدا وقتی اینقدر صبور هست در مقابل اشتباهاتمون خدا چقدر باید صبور باشه که همیشه اشتباهاتمون رو می بینه و بهمون لبخند می زنه و ما چقدر .............. من از خاطره شما در اندازه وسعم فهمیدم و همین کافی بود برام ؟!
شاد باشید

سلام
اینم نظریه و اتفاقا قابل تامل!

سرباز ولایت جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 11:41 ق.ظ http://daavar.blogfa.com/

بسمه تعالی

" رادیوهای بیگانه، با تمرکز بر ایران، به گونه ای تبلیغ می کنند که گرانی در ایران، به خاطر بی توجهی «مسئولان دولت و دیگر بخشها» است در حالیکه مسئولان کاملاً به این موضوع توجه دارند."

سلام علیکم
خوشحال میشویم سری به ما بزنید
التماس دعا

اللهم اصلح کل فاسد من امورالمسلمین

نیلوفر جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 04:15 ق.ظ http://neeloofar.com

خنده دار نیست.من اگه بودم گریه هم میکردم!! یه جوووووری خودمو میرسوندم بهش.ولی شاید فکر کرده که خیلی تو فکری و از یه چیزی خیلی ناراحتی که باعث شده اصلا متوجه نشی داری بیسکوییتش رو میخوری.البته شما خوشحال بودی به خاطر بلیط!! ای بابا...اصلا هیچ چیو نمیشه حدس زد.حالا اون از کجا قراره بفهمه که شما هم بیسکوییت داشتی و فکر کردی اون مال خودته! حتما اونم رفته واسه دوستاش تعریف کرده که واای یکی نشست کنارم بیسکوییتم رو خورد تازه ناراحت هم بود که چرا آخریش رو نصف کردم!...حالا اینکه خیلی چیز بزرگی نیست تو زندگی.ولی چیزهای بزرگ همینطوری شروع میشن دیگه.اشتباه...سو تفاهم...:)

البته خنده‌دار نیست، گریه‌دار هم نیست. من سعی کردم در این داستان یه نکته دیگه رو به قلم بکشم. دو باره بخون.

م.ف پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 05:33 ب.ظ

از بچه ها جنگ زده، جنگ بود که همراه عده‌ ی زیادی از جنگ زده ها به شهر ک ما اومده بودند. فقیر بود و خشن و البته تنبل اما مرد بود و با معرفت.
نمی دونم چه جوری شد خانواده اجازه دادن ، ما با این پسره و این جنگ زده ها به مشهد بریم. خوب دیگه حتما می تونید حدس بزنید که احتمالا توی این سفرا مدرسه ها اگر از بچه ها پول نگیرند بودجه کافی ندارن و چقدر فقیرانه رفتار می کنن.
خب ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم !!!
بگذریم.!!! تو سفر برای خوشگذرونی بیشتر گیرم به این پسره افتاده بودو و مدام مسخرش می کردم. و ضایعش می کردم.
با اینکه زورش خیلی بیشتر از من بود و همه جمع از دوستاش بودن و ازش حساب می بردن اصلا جلوی منو نمی گرفت و فقط مدام می خندید.
توی این سفر نمی دونم چرا اینقدر اشتهام زیاد شده بود و می خوردم ولی هیچ وقت کمبود غذا احساس نمی کردم و هر چقدر دلم می خواست بچه ها می رفتنو و برام می گرفتن.!!! .
روز آخر سفر بود و داشتم می رفتم به خوابم که دیدم چندتا از اونا دارن با هم صحبت می کنن اتفاقا اون پسره داشت صحبت می کرد و می گفت:
هواشو داشته باشید! نذارید احساس دوری از خانواده داشته باش!!! و نذارید گشنه بخوابه!!! همتون طعم این جور زندگی کردنو چشیدید!!! فلانی، فردا هم که غذای منو که گرفتی یه کمشو برای من بیارو و بقیشو بذار روی غذای اون. و ببر براش و بگو غذا زیاد اومده!!!

گر معرفت دهندت بفروش کیمیا را
ور کیمیا دهندت بیمعرفت، گدایی
...
جنگ‌زده، فقیر، خشن، بامعرفت، خنده‌رو،... هوووم بهت حق می‌دم

یونیکورن چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 ساعت 07:30 ب.ظ

سلام .

بازم یاد فیلم یک تکه نان افتادم ! اون سرباز و اون پیرمرد که همش به شکل های مختلف سر راهش سبز می شد . کاش من جای اون سرباز بودم . سرباز فیلم رو می گم .

سرباز این فیلم فکر کنم یه کمی گرسنه مونده باشه ! هر چند بیسکویت ساقه طلایی سنگینه . زود آدم رو سیر می کنه .

خوبه که به سادگی از اشتباهات خودمون نگذریم . اما از اشتباهات دیگران چرا !

یا حق .

سلام
خوب الان من باید چی بگم؟؟

سروناز چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 ساعت 01:49 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

سلام
فکر کن چقدر بده!!!!
بیچاره سربازه
فک کن!!!!!
آخییییییییییی
ولی خب فکر کنم حتما فهمیده که اشتباه کردی.

سلام
خیلی وقتا هست که خیلی چیزا رو میفهمیم اشتباهی رخ داده. ولی هممون حاضریم مثل این سرباز از این اشتباها بگذریم؟؟؟

دوست پاییزی سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1387 ساعت 12:07 ب.ظ http://mehr-64.blogsky.com

سلام
=)) =)) خندههههههههههههههههههه قهقههههههههههه
وای خدا وقتی حالتون رو تصور میکنم از خنده اشکم در میاد..
خیلی خاطره ی جالبی بود...
بنده خدا سربازه =))
ممنونم که پیشم اومدید و باعث شدید منم بیام اینجا..الان چند وقتیه که درست نت نمیام..دم امتحاناست..خب امروز چون یه کمی کارای درسی آن لاین بود این فرصت رو داده که هی لا به لای کارا یه سری به وب و ایمیل و اینا بزنم..

سلام
چندتا نکته:
۱- قصه یه ظاهر خنده‌دار داره ولی توو باطن یه حرفایی برای زدن داره که جای تامل دارن.
۲- رفتار سربازه فوق ادب بود. پس شاید بشه گفت بیچاره من.
۳- این نکته رو بعدا میگم
در هرحال خوش‌حالم که باعث خنده و خوش‌حالی شما شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد