شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

طبیب سه‌ساله

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود

زیر گنبد کبود توی فرنگ یه شهری بود

یکی بود تو قصمون دختری داشت مثل پری

هرکسی میدید اونو میگفت عجب چه دختری

بابا وقتی خسته از بیرون میومد تو خونه

یه نگاه میکرد به اون دختر ناز دردونه

هرچقدر که خسته بود نگاش میکرد آروم می شد

انگاری تموم خستگیش یه جا تموم میشد

یه روزى تنگ غروب وقتی بابا خونه رسید

غم دنیا رو دلش نشست تا دخترش رو دید

گل شادابش رو دید افتاده پژمرده شده

پری مهربونش بدجوری افسرده شده

پیش هر دکتری بردش ولی فایده ای نداشت

ناامیدی داشت یواش یواش تو قلبش پا میذاشت

توو نگاه دخترک یه دنیا درد و التماس

یه چیزی مثل خجالت توی چشمای باباس

با تموم ناامیدی روشو کرد به آسمون :

کمکم کن، کمکم کن ای خدای مهربون

یکی گفتش: ناامید نشو ببین من چی میگم

یه طبیب هم ما داریم نشونیشو بهت میدم

دردای بیدرمونو راحت مداوا میکنه

گره های بسته رو با یک نگاه وا میکنه

نشونیش رو زود بده هرجا باشه الان میرم

هزینش هرچی باشه بیشتر از اون بهش میدم

مطبش دوره باید بری از اینجا تا به شام

رسیدی اونجا بگو رقیه خاتون رو میخوام

مطبش شکل خرابس میری این رو هم بدون

رسیدی یادت باشه سلام مارم برسون

نور امید دوباره توو قلب بابا جون گرفت

حاجتش رو انگار از خداى مهربون گرفت

چجورى خودش رو تا دمشق رسوند این بمونه

مادرش اومد یا نه، توو خونه موند این بمونه

به دمشق وقتى رسیدن دخترک جونى نداشت

بابا یک اتاق گرفت دخترشو اونجا گذاشت

عزیزم اینجا بمون من میرم و زودى میام

نشونى مطبو میپرسم و زودى میام

با یه قلب پرامید و مضطرب اومد بیرون

سراغ رقیه خاتون رو گرفت از این و اون

هرجورى بود نشونى مطبش رو پیدا کرد

با تعجب شایدم با ناامیدى نگا کرد

یه اتاق ساده و کوچیک توو یک کوچه تنگ

وسطش یه صندوق چوبى ساده و قشنگ

دور صندوق زن و مرد، بزرگ، جوون، چندتا کودک

دست بعضیا کتاب، توو دست بعضی عروسک

اولش چند بارى هى رفت توو و هى اومد بیرون

تا میرفت بیرون، دلش بهش میگفت بازم بمون

آخرش از یکى پرسید که آقا اینجا کجاست؟

توى صندوق چى چیه؟ چیه توو دست بچه هاست؟

گفتش اینجا حرم رقیه خاتونه عزیز

توو ضریحِ چوبیم مقبره اونه عزیز

گفته بودن که رقیه یه طبیبه توى شام!

براى دیدن اون از یه راه دورى میام

نشونیت درسته اون طبیب مطبّش همینه

تازه مهموناى راه دور رو زودتر میبینه

یه جورایى ناامید شد که طبیبى ببینه

ولى باز دلش میخواست یه خورده اونجا بشینه

به یکی گفت که آقا؛ طبیبتون چندساله بود؟

مریضى دخترش انگار دیگه یادش نبود

وقتی گفتن سه ساله! گفت که بگید پس چرا مرد؟

بس که زجر کشید و دور از پدرش هى غصه خورد

پدرش کى بود؟ چرا دخترشو تنها گذاشت؟

چرا پیش اون نبود؟ ازش مگه خبر نداشت؟

پدرش امام حسین(ع) بود، کشتنش توو کربلا

نه فقط اونو، عمو، پسرعمو، برادرا

توو یه نصف روز تموم اونها رو سر بریدن

بعدشم تا خیمه هاشون رو بدون مرد دیدن

حمله کردن و به آتیش کشیدن خیمه ها رو

بدجورى کتک زدن زنها و هم بچه ها رو

به هوای گوشواره گوشها بودش که پاره شد

اهل بیت آقامون تو صحراها آواره شد

قصه اسیری و زجر تو راه باز بمونه

دل ما هنوزم از غصه این قصه خونه

یکی از همون شبای خیلی تاریک و سیاه

افتاد از شتر همین نازدونه و گم شد تو راه

کمرش بدجوری درد گرفته بود، من بمیرم

خیلی خار تو پای نازش رفته بود، من بمیرم

تازه وقتی یافتنش به جای دلداری دادن

برا اینکه گم نشه بدجوری با سیلی زدن

یه دفه نعره ای زد مرد فرنگی که بسه

زورشون فقط به یک طفل سه ساله میرسه؟

این چه ظلمیه خدا ریشه ظلمو بکنه

به خدا همین سه ساله حجت دین منه

از حرم بیرون اومد ولی دلش شکسته بود

بغض سنگین همه راه گلوش رو بسته بود

نمدونست کجا میره فقط یه ریز گریه میکرد

دائما میگفت خدا سه ساله و این همه درد!

دخترش یادش نبود تا نزدیک خونه رسید

تا یادش اومد هراسان طرف خونه دوید

درو باز کرد و یواش توی اتاق سرک کشید

خیلی جا خورد وقتی صحنه توی اتاق رو دید

دخترش پا شده بود توی اتاق قدم میزد

اشک میریخت و پشت دستاشو همش بهم میزد

تا باباش رو دید دوید به سمت آغوش باباش

گریه داشت یه عالمه، چه خوب که بابا بود باهاش

گلکم به من بگو چیه؟ چرا گریه داری؟

این چه بغضیه بابا؟ چی شد که آروم نداری؟

باباجون وقتی که رفتی منم اینجا خوابیدم

توی خواب یه دختر خیلی قشنگی رو دیدم

گفت بهم که نازنین پاشو یه کم قدم بزن

گفتمش نمیتونم، گفت بده دستاتو به من

دستاشو گرفتم، از جای خودم بلند شدم

دستامو گرفته بود پا به پاهاش قدم زدم

تازه اینجا بود بابا مریضیشو یادش اومد

یادش اومد از همون مریضی روزهای بد

دخترم ازون خانم نپرسیدی اسمش چی بود؟

پرسیدم هم اسمشو هم فهمیدم که اون کی بود

گفت به من که اسمشون رقیه خاتونه بابا

گفت که خوب خوب شدی ولی بیا باز پیش ما

خیلی مهربون بود اما باباجون یک جوری بود

کف پاهاش خونی بود، صورتشم رنگ کبود

دست به دیوار میگرفت تا که بتونه راه بره

صحنه ای دیدم که هیچ زمانی یادم نمیره

چند قدم که راه میرفت دست به کمر میشست زمین

زیر لب میگفت بابا بیا و احوالم ببین

اون سه ساله بود ولی یه غصه صدساله داشت

 کاش یکی از رو دلش این غصه ها رو برمیداشت

... 

پ.ن: در اوج غربت شهادت رقیه کوچولو سلام الله علیها تسلیت باد.

نظرات 3 + ارسال نظر
شقایق سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 01:00 ب.ظ

امروز خیلی به یادتون بودم .با خودم گفتم حتما یه احوالی ازتون بپرسم دوست خیلی زیاد قدیمی.

رهگذر پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 12:17 ب.ظ http://diba123.bloga.com

اون سه ساله بود ولی یه غصه صدساله داشت
کاش یکی از رو دلش این غصه ها رو برمیداشت

تصویرگریتون عالی بود

مینای فردوس شنبه 15 آبان 1395 ساعت 12:44 ق.ظ

سلام حاج ثالث.

عالــــــــــــی بود.... اجرتون با خودشون.

التماس دعا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد