(هوالمحبوب)
میرسدم دم به دم مژده دیدار یار
وه چه خنک باشدم بوی خوش آن دیار
حال من ار رو نهاد سوی ضعیفی چه باک؟
ضعف ز اندوه دوست میکندم کامکار
من که نخواهم دگر کعبه و دیر و کنشت
میکده بنمائید بهر من میگسار
مطرب غماز من حال نزارم چو دید
عشق دوهفتم نمود، لیک شدم بیقرار
دیده من خون شدی، درد من افزون شدی
درد من افزون شدی، تا که شدم کامکار
(هوالمحبوب)
در وادی هجران تو من پرسهزنانم
تقدیر چنین باشد و تدبیر ندانم
در عشق تو شاهان و حکیمان رقیبند
بیچاره منم من که نه اینم و نه آنم
از چشم تو افتم، به خدا هیچ غمی نیست
ازاینکه ز یادت بروم، من نگرانم
گفتی که صباحی به فراقت بنشینم
معلوم نکردی که تبت چون بنشانم؟
تب نیست، برونداد لهیب نگه توست
کز سر بگرفت هوش و ز تن تاب و توانم
گفتی بروم رشته مهرت چهکنم پس؟
آن رشته کزاو بافته شد رشته جانم
گفتم به دلم تا غمت از خود بزداید
گفتا که محال است، محال است، نتوانم
میگفت برو، عقل. دلم گفت بمانم
حکم آنچه تو گویی، بروم یا که بمانم؟
(شخص ثالث)
(هوالمحبوب)
نمیدانم کجا بودم، تو را دیدم، دلم بردی
پس از یک عمر تقوا با نگاهی حاصلم بردی
بهآن تیر نگاهی کز کمان ابرویت آمد
بهدست قاتلم دادی بهسوی مقتلم بردی
بههر سو رو نمودم مشکلی در کار من افتاد
تو با یک غمزه ابرو هزاران مشکلم بردی
هلا ای ساربان من، تو ای شیرینزبان من
بدین شیرینزبانی تا کدامین منزلم بردی؟
خدا داند که تا آخر از این بابت دعاگویم
که از طوفان نجاتم دادی و تا ساحلم بردی
تو هم از شخص ثالث با سپیدی یاد کن گاهی
تو که با آن نگاهت تیرگی را از دلم بردی
لال بودم، نام زیبایت زبانم بازکرد
گنگ بودم، تار مویت نغمهام را ساز کرد
مرده بودم، زندگی معنا ندارد جز بهعشق
فاش میگویم که عشق تو چنین اعجاز کرد
توبهها کردم زمستی و شراب اما چهسود؟
با پیاله لعل لبهایت مرا دمساز کرد
گفته بودم با خودم رازت بهدل پنهان کنم
آه از سردی آه من که شرح راز کرد
یار پیغام محبت داد با تیر نگاه
ای دوصد لعنت بر این دل، بیبهانه ناز کرد
شخص ثالث تا که دید رنگ سیاه چشم او
بیحیایی کرد و در وصفش غزل آغاز کرد
(هوالمحبوب)
مرگ عشق و عاشقی در قلب من پندار من بود
زندگی هم رویش برگی بر دیوار من بود
روی شاخ تکدرختی یاکریمی لانه داشت
غبطهخوردن بر صفای یاکریمها کار من بود
در قمار زندگی دار و ندارم دادهبودم
پارهای از قلب سردم گرمی بازار من بود
بین آن آشفتهبازار آمدی قلبم خریدی
مُهر مِهرت بعد از آن بر قلب پرزنگار من بود
برق چشمان سیاهت در نگاهم خانه کرد
وز لهیبش آتشی در خرمن و انبار من بود
هر زمانی یک نسیم از کوی تو بر من وزید
اندر آنسوتر چه طوفانها که در افکار من بود
روز و شب را میشمارم روز و شب تا روز دیدار
من نمیدانم چهروزی وعده دیدار من بود
ای مسیحا شخص ثالث را بده جانی دگر
این تقاضا آخرین مصراع این اشعار من بود