(هوالمحبوب)
کاشکی واژهای به نام "کاش" تو واژهها نبود
کاشکی "ناامیدی" تو کتاب دهخدا نبود
کاش میشد یک کاری کرد تا هیچ دلی یخ نزنه
کاش حدیث تنهایی بجز تو قصهها نبود
کاش میشد یک کاری کرد پنجرهها بسته نشن
کاش پسِ پنجرهها تاریکی و سرما نبود
کاش یه بار وقت بذاریم، رو آینه دسمال بکشیم
کاش روی برگای شمدونی دود سیا نبود
کاش نگاه مائده به یک عروسک نمیموند
کاش توی قلب باباش دلهره فردا نبود
کاشکی حرف دختر خزون رو میشنیدی که گفت:
"کاش تو قلب بچهها داغ غم بابا نبود"
کاش دلامون بیخودی اسیر رنگا نمیشد
کاش قفس فلزیا جای قناریا نبود
کاش پرستوها دیکه شهرمونو ترک نکنن
کاشکی فصل عاشقی تو شهر ما کوتا نبود
کاش کتاب قصه لیلی و مجنون نمیسوخت
کاشکی عشق قربونی توی خیابونا نبود
کاش نماز عشقمون فقط یه رکعت بود و بس
کاشکی دهلیز دلامون یکی بود، دوتا نبود
کاش از اول میدونستم که برام نمیمونه
کاشکی بعد آشنائیها جدائیها نبود
کاشکی بین من و تو، یه شخص ثالث نمیبود
کاش غزل گفتن من بسته به این چیزها نبود
کاش کتاب زندگی یهجور دیگه ورق میخورد
کاش میشد یک کاری کرد تا دیگه ایکاشها نبود |