(هوالمحبوب)
پرده اول:
ویلایی تو شمال شهر، پدر پزشک، مادر پزشک، امین پسری زیبا با موهایی طلاییرنگ و تنها فرزند خانواده. پدر و مادر هردو شاغل. ساعات زیادی از روز امین در خانه تنهاست. تمهید پدر و مادر: فرزندخواندهای به نام دختر خاله.
پرده دوم:
بعد از ظهری بهاری. دخترخاله خودشو رو تخت پهن کرده، افکارش نمیذارن بخوابه: چرا؟ آخه چرا؟ ... ولی من میشکنمت امین! من رامت میکنم، مثل یه خرگوش صیدت میکنم، حالا میبینی!
یه فکر شیطانی و زهرخندی که خودش رو هم زجر میده.
پرده سوم:
امین با اون موهای طلایی، با اون متانت و جذبهای که هر دلی رو نرم میکنه وارد ویلا میشه. مثل همیشه یهراست میره اتاق خودش. تعجب میکنه، چرا دخترخاله مثل همیشه جلو تلوزیون ولو نیست و خودشو به شوهای جدید نسپرده. در اتاقش نیمهبازه، بیشتر تعجب میکنه! وارد اتاق میشه، خشکش میزنه! فکر میکنه اشتباهی اومده، بهسرعت برمیگرده، ولی اشتباهی تو کار نیست. دلفریبترین صحنهای که برای یه جوون میشه تصور کرد. خود بخود اخماش تو هم کشیده میشه: لعنت خدا بر شیطون. فقط همینو میگه و به سرعت خودشو به کلبه تنهائیاش ته ویلا میرسونه. صدایی از پشت سرش میاد: میکشمت امین!
پرده چهارم:
پاسی از شب گذشته، پدر و مادر با فاصله یک ساعت از هم وارد ویلا میشن و فقط فرصت میکنن به دخترخاله شب بخیر بگن. براشون هیچ مهم نیست که چه اتفاقی افتاده. هیچوقت مهم نبوده. قبلا امین چندبار چیزایی بهشون گفته ولی فقط به هم نگاه کردن و خندیدن.
چراغ کلبه خاموشه. سجادهای که معلم امین بهش داده بود همیشه تو کلبه پهن بود. رو سجاده خوابش برده ولی نجوای ضعیفی از تو کلبه میاد. صورتش خیس خیسه. موهای طلائیش تو بینظمی قشنگتر شدن. هنوز صدای نجواش به گوش میرسه. صدا تغییر میکنه، انگار یه نفر دیگه هم با اون همنوا شده. ساکت میشه، گوشاشو تیز میکنه، سرشو بلند میکنه، نمیدونه خوابه یا بیدار ولی انگار از هر صبحی صبحتر شده. یه صبح سبز. خورشید این صبح سبز روبروش نشسته بود و بهش میخنده. امین هم با اون میخنده:
امین تو دانشگاه منتظرتم!
دانشگاه؟ کدوم دانشگاه؟
دانشگاه اصلی؟
...
نرو!
زود بیا، منتظرم.
دوباره همهجا تاریک میشه. چشماشو باز میکنه. یه نجوای قشنگ دیگه از دور بهگوشش میرسه و امینو به نیازی صبحگاهی دعوت میکنه. دستاشو تا بناگوش بالا میاره:
اللهاکبر
ولی خورشید سبزش یه لحظه هم از نظرش دور نمیشه.
پرده پنجم:
السلام علیک ایهاالنبی و رحمهالله و برکاته
السلام علینا و علی عباداللهالصالحین
...
سلام حاجآقا
سلام امینجان، نبینم پریشونی؟
پریشون نیستم، حیرانم!
چرا؟
یه خواب عجیبی دیدم،
...
حاجآقا وقتی صدام کرد انگار سالهاس دنبال صداش بودم. و حاجآقا فقط با تبسمی اشکآلود نگاش میکرد.
حاجآقا دانشگاه اصلی کجاس؟
...
پرده ششم:
هرکه دارد هوس کرب و بلا بسمالله ...
...
شنوندگان عزیز توجه فرمائید! ... بهگزارش خبرنگار ما از منطقه عملیاتی کربلای5 ...
...
یا ایتهاالنفس المطئنه ارجعی الی ربک راضیتا مرضیه
امین من، امین خوشگل من، امین خوب من، بیا پیش خودم، بیا عزیزم، خیلی دوست دارم...گفتم تو دانشگاه اصلی منتظرتم. بیا، همه ما منتظرتیم...
...
پرده هفتم:
کجائید ای شهیدان خدایی
...
(نامههای امین قبل و بعد از شهادت در مجله زن روز مردادماه 66 بهچاپ رسیده است) |