مژده

(هوالمحبوب)

می‌رسدم دم به دم مژده دیدار یار

وه چه خنک باشدم بوی خوش آن دیار

حال من ار رو نهاد سوی ضعیفی چه باک؟

ضعف ز اندوه دوست می‌کندم کامکار

من که نخواهم دگر کعبه و دیر و کنشت

میکده بنمائید بهر من میگسار

مطرب غماز من حال نزارم چو دید

عشق دوهفتم نمود، لیک شدم بی‌قرار

دیده من خون شدی، درد من افزون شدی

درد من افزون شدی، تا که شدم کامکار