(هوالمحبوب)
چند ماه از اون حادثه پرمصیبت گذشته بود. برای اینکه خاطراتشو از ذهنش پاک کنم تصمیم گرفتم ببرمش یه مسافرت. قبلا چند بار ازم پرسیده بود بابا کی میریم دریا...
اون روزم مثل روزای قبل زود بیدار شد تا با هم بریم کنار ساحل. قسمت جنوبی شهر یه دماغه از جنس صخرههای آهکی بود که از اونجا میشد طلوع خورشیدو از کنار دریای عمان ببینی. شب قبل دریا بهخاطر جزری که داشت خیلی عقب رفته بود. ماهیهای کوچولوی نسبتا زیادی تووی حوضچههای آهکی کنار ساحل غافلگیر شده بودن. کنار یکی از حوضچهها ایستاد. نگاه معصومانهای به ماهیها کرد. شاید میدونست که وقتی خورشید بالاتر بیاد آب این حوضچه کاملا خشک میشه و تموم این ماهیها میمیرن. یه نگاه به دریا کرد، فاصلش برای یه دختربچه کوچولو تا حوضچه نسبتا زیاد بود. یه نگاه دیگه به ماهیها کرد. کنارشون نشست. دستای کوچولوشو برد زیر آب. ماهیها از لابهلای انگشتاش فرار میکردن. چندبار این کارو کرد تا تونست یکیشونو بگیره. بلند شد و برای اینکه آب تووی دستاش نریزه آهسته آهسته با ماهی کوچولوش رفت به سمت دریا. گفتم: دختر گلم اینا که خیلی زیادن نمیتونی همشونو نجات بدی. همون جور که حواسش به ماهی کوچولو بود گفت:
بابا این یه دونه رو که میتونم. |