برنادت

(هوالمحبوب)

هرچی به اونجا نزدیک‌تر میشدم احساس میکردم گذشت زمان داره کندتر میشه. خیلی اشتیاق داشتم زود برسم. از ایران تا فرانسه یه طرف، این چند ده‌متر یه طرف. بالاخره رسیدم. اولین بار بود که وارد یک کلیسا میشدم. خیلی کوچک بود، ولی خیلی باصفا به‌نظر میومد. با نگام همه‌جاشو سرک کشیدم. گوشه کلیسا جایی رو شبیه غار درست کرده بودن. با اینکه سعی میکردم آهسته قدم بردارم ولی انگار داشتم میدویدم. دم در غار که رسیدم وایستادم. کنار در شمعای زیادی روشن شده بود. رو دیوارم کلی کاغذای کوچیک چسبیده بود که مشخص بود رو هرکدومشون یه درد دل نوشته شده. پدر روحانی با چندتای دیگه داشتن دعا میخوندن. با اینکه مضمون دعاشونو نمیفهمیدم ولی توو دلم همراهیشون میکردم. بالاخره گوشه کلیسا اون چیزی رو که میخواستم دیدم. یه تابوت شیشه‌ای با حاشیه‌های طلایی... دیگه حتی اگه میخواستمم نمیتونستم قدمامو تندتر بردارم. یواشترم نمیتونستم برم. اصلا به اختیار خودم نبودم. آهسته آهسته به سمتش رفتم...

چه آرامشی... داخل تابوت یه خانوم جوون با لباس راهبه‌ها دراز کشیده بود. جز این نمیتونستم فکر کنم. انگشتاشو توو هم گره زده بود و یه تسبیح چوبی توو دستش بود. دستاش رو سینش بود، چشاشم بسته بود. انگار تازه خوابش برده بود. وقتی نگاش میکردی انگار یه چیزی از توو دلت میخواد کنده شه. همچین آروم دراز کشیده بود که به ذهنتم خطور نمیکرد که زنده نباشه، چه برسه به اینکه سالهای ساله که جون به جون‌آفرین داده و تازگی از توو خاک درش آوردن. احساس میکردم داره نفس میکشه. باورم نمیشد این همون برنادت آسمونی باشه که فیلمشو دیده بودم.

 

  Bernadet

 

نمیدونم چقدر طول کشید تا از دیر اومدم بیرون. ولی وقتی بیرون اومدم احساس میکردم چقدر سبک شدم. احساس میکردم چقدر خدا نزدیکمه. با خودم فکر میکردم:

مگه برنادت چی داشت؟ چکار کرده بود که خاک به خودش اجازه نداده بود وارد حریمش بشه. داشتم فکر میکردم ما اگه دوروز به خودمون نرسیم بوی گندمون همه‌رو فراری میده، این چه اکسیریه که نذاشته بود بعد این همه سال برنادت حتی یه چروک به صورتش بیفته؟

توو ذهنم فیلم برنادتو چند بار مرور کردم. یادم میومد که:

برنادت دختری بود که هیچ‌وقت دروغ نگفته بود. نه به دیگرون، نه به خودش و نه به خدا.

یادم میومد وقتی حتی میتونست با یه دروغ مصلحتی از حبس بیاد بیرون هم این کارو نکرد.

یادم میومد وقتی توو اون غار بانو بهش گفت باید زمینو بکنی و از علفای ته غار بخوری، بدون اینکه هیچ فکر دیگه‌ای بکنه این کارو کرد، چون بانو بهش گفته بود. حتی وقتی اون جمعیت عظیم بهش خندیدن باز یه ذره هم شک نکرد.

خیلی چیزا رو با خودم مرور کردم، ولی انگار یه چیزی رو روی یه تابلوی بزرگ توو ذهنم نوشته بودن:

 

راهای رسیدن به خدا خیلی زیاده، اگه نگات فقط به خدا باشه

 

(بر اساس خاطره‌ای از خانم حبیبه آقایی‌پور)

پ. ن.:

1- آرامگاه برنادت در شهر نووق فرانسه است؛

2- غار اصلی میعادگاه برنادت در شهر لوقد فرانسه است؛