تردید

(هوالمحبوب)

در وادی هجران تو من پرسه‌زنانم

تقدیر چنین باشد و تدبیر ندانم

در عشق تو شاهان و حکیمان رقیبند

بیچاره منم من که نه اینم و نه آنم

از چشم تو افتم، به خدا هیچ غمی نیست

ازاینکه ز یادت بروم، من نگرانم

گفتی که صباحی به فراقت بنشینم

معلوم نکردی که تبت چون بنشانم؟

تب نیست، برونداد لهیب نگه توست

کز سر بگرفت هوش و ز تن تاب و توانم

گفتی بروم رشته مهرت چه‌کنم پس؟

آن رشته کزاو بافته شد رشته جانم

گفتم به دلم تا غمت از خود بزداید

گفتا که محال است،‌ محال است، نتوانم

می‌گفت برو، عقل. دلم گفت بمانم

حکم آنچه تو گویی، بروم یا که بمانم؟

 

پ.ن.: واقعا این تردید چند وقته اذیتم میکنه. برم یا بمونم؟