(هوالمحبوب)
اون روزم سر ساعت خودمو رسوندم پارک. به سرعت رفتم سمت همون نیمکت همیشگی. اطرافو نگاه کردم ببینم بازم میاد یا نه. چند روز بود که احساس میکردم یه نفر میاد اطراف همون نیمکتی که من میشینم میپلکه. روزای قبل یه چیزی مانع از این میشد که مستقیم نگاش کنم. چند روز اول تا احساس میکردم اومده نیمکتو ترک میکردم. روزای بعد یه خورده میموندم و بعدش در حالی که سعی میکردم بهش بفهمونم اینکاره نیستم ترکش میکردم. چند روز بعدش کمکم انتظارشو میکشیدم ببینم بازم میاد. این روزای آخر ...
راستش سعی کرده بودم احساسمو بریزم رو کاغذ و ... توو همین فکرا بودم که متوجه شدم یکی به نیمکت نزدیک شد... احساس کردم ضربان قلبم تندتر شده. بازم سعی کردم وانمود کنم که متوجهش نشدم... خدایا یعنی امروز چهرشو میبینم... یعنی امروز اون پرنسسی که تونسته بود تمام فکر و ذهن منو توو این چند روز به هم بریزه میدیدم؟ با اینکه سعی کردم وانمود کنم متوجهش نشدم ولی دست و پامو بدجوری گم کرده بودم. تو خیالاتم با خودم میگفتم: یعنی قبول میکنه باهام باشه؟... اولین بارم بود ولی به خودم قبولونده بودم که ما حتما دوستای خوبی برای هم میشیم...
صدا نزدیکتر شد... احساس کردم اومد رو همون نیمکت نشست... ضربان قلبم خیلی شدیدتر شده بود... داشتم با خودم فکر میکردم اگه قلبم از کارم بیفته ارزششو داره که یه بار ببینمش... یعنی اونم دوست داره که با من باشه؟... بدون اینکه متوجه بشه دوربین گوشیمو چرخوندم سمتش... میخواستم حتی اگه نشد باهاش دوست بشم عکسشو حتما روو گوشیم داشته باشم... صدایی نمیومد... یعنی متوجه شده بود میخوام عکسشو بگیرم؟... پس چرا هیچ اعتراضی نمیکنه؟... خدای من... یعنی اونم میخواد باهام دوست باشه؟... دیگه زمانو حس نمیکردم... با اینکه میدیدم عابرایی که رد میشدن نیمکت مارو نشون میدن و نیشخند میزنن ولی اهمیتی نمیدادم.
وقتی احساس کردم دوربین دقیقا به سمتشه یواش دکمه موبایل رو فشار دادم. هیچ صدایی نیومد... نه از دوربین نه از اون... خدا رو شکر. یواش گوشی رو برگردوندم... اولش چشامو بستم... یعنی چه شکلیه؟... چشاش؟... قد و بالاش... تیپش حالایی هست؟... امروزی میگرده... اگه خوب تنظیم نشده باشه چی؟ اگه پاشده باشه رفته باشه... دیگه طاقت نیاوردم. صفحه گوشی رو یه خورده آوردم بالا تا خوب ببینمش...... باورم نمیشد... یعنی...
...
حالا فقط یه سوال برام مونده بود:
این چند وقت من به پای چی سوخته بودم؟...
.
.
.
.
.
(هوالمحبوب)
عشق تو توو قلب من ریشه دوونده، چهکنم؟
قلبم از عمق نگات یک چیزی خونده، چهکنم؟
بس که زل زدم بهاون پنجرهها یواشکی
دیگه تو چشمای من رمق نمونده، چهکنم؟
التماس کردم به چشمام تا که بیدار بمونن
اومدی، خواب بودم این منو سوزونده، چهکنم؟
دست گذاشتم روی قلبم تا که آروم بگیره
ولی دست بهیاد تو همونجا مونده، چهکنم؟
سرزنش نکن منو چرا همش اینجا میام
ناز اون نگات منو اینجا کشونده، چهکنم؟
بهخدا دلم میخواد بازم براش شعر بخونم
ولی اون شعرای قبلیمو نخونده، چهکنم؟
اگه اون محل نده جون خودم عیب نداره
نمدونم با این دل تنگ وامونده چهکنم
آخه اون هزار هزار عاشق دلباخته داره
شخص ثالث منم و از همه رونده، چهکنم؟
(هوالمحبوب)
مرگ عشق و عاشقی در قلب من پندار من بود
زندگی هم رویش برگی بر دیوار من بود
روی شاخ تکدرختی یاکریمی لانه داشت
غبطهخوردن بر صفای یاکریمها کار من بود
در قمار زندگی دار و ندارم دادهبودم
پارهای از قلب سردم گرمی بازار من بود
بین آن آشفتهبازار آمدی قلبم خریدی
مُهر مِهرت بعد از آن بر قلب پرزنگار من بود
برق چشمان سیاهت در نگاهم خانه کرد
وز لهیبش آتشی در خرمن و انبار من بود
هر زمانی یک نسیم از کوی تو بر من وزید
اندر آنسوتر چه طوفانها که در افکار من بود
روز و شب را میشمارم روز و شب تا روز دیدار
من نمیدانم چهروزی وعده دیدار من بود
ای مسیحا شخص ثالث را بده جانی دگر
این تقاضا آخرین مصراع این اشعار من بود
(هوالمحبوب)
چند ماه از اون حادثه پرمصیبت گذشته بود. برای اینکه خاطراتشو از ذهنش پاک کنم تصمیم گرفتم ببرمش یه مسافرت. قبلا چند بار ازم پرسیده بود بابا کی میریم دریا...
اون روزم مثل روزای قبل زود بیدار شد تا با هم بریم کنار ساحل. قسمت جنوبی شهر یه دماغه از جنس صخرههای آهکی بود که از اونجا میشد طلوع خورشیدو از کنار دریای عمان ببینی. شب قبل دریا بهخاطر جزری که داشت خیلی عقب رفته بود. ماهیهای کوچولوی نسبتا زیادی تووی حوضچههای آهکی کنار ساحل غافلگیر شده بودن. کنار یکی از حوضچهها ایستاد. نگاه معصومانهای به ماهیها کرد. شاید میدونست که وقتی خورشید بالاتر بیاد آب این حوضچه کاملا خشک میشه و تموم این ماهیها میمیرن. یه نگاه به دریا کرد، فاصلش برای یه دختربچه کوچولو تا حوضچه نسبتا زیاد بود. یه نگاه دیگه به ماهیها کرد. کنارشون نشست. دستای کوچولوشو برد زیر آب. ماهیها از لابهلای انگشتاش فرار میکردن. چندبار این کارو کرد تا تونست یکیشونو بگیره. بلند شد و برای اینکه آب تووی دستاش نریزه آهسته آهسته با ماهی کوچولوش رفت به سمت دریا. گفتم: دختر گلم اینا که خیلی زیادن نمیتونی همشونو نجات بدی. همون جور که حواسش به ماهی کوچولو بود گفت:
بابا این یه دونه رو که میتونم.
(هوالمحبوب)
گیرند همه روزه و من گیسویش
جویند همه هلال و من ابرویش
از جمله این دوازده ماه فقط
یک ماه مبارک است و آن هم رویش
عید فطر مبارک
(با تشکر از دوست خوبم حسین معتمدیفر)
(هوالمحبوب)
شب بود
ماه پشت ابر بود
دارا بود و سارا بود
چشم دارا و سارا، سمت ستارهها بود
چشم مامان و بابا، به دارا و سارا بود
دارا ستاره میشمرد
سارا براش سبد برد
دارا ستاره میچید
سارا کمکم خوابش برد
صبح
شب بود
ماه پشت ابر بود
نه دارا بود نه سارا
چشم مامان و بابا
موند سمت آسمونها
(تقدیم به ستارههای کوچولوی فلسطین)
(هوالمحبوب)
یا من هو فی عهده وَفی
یا من هو فی وفائه قوی
یا من هو فی قوَته علی
یا من هو فی عُلُوِه قریب
یا من هو فی قُربِه لطیف
یا من هو فی لُطفِه شریف
یا من هو فی شَرفِه عزیز
یا من هو فی عِزِه عظیم
یا من هو فی عظمتِه مجید
یا من هو فی مَجدِه حمید
سبحانک یا لاالهالاانت، الغوث الغوث الغوث خلصنا منالنار یا رب