چشم من مات مسیری... که نشد قسمت پایم
من معتقدم لجن شرافت دارد
بر بیشرفی که او وکالت دارد
از ملت سربلند ایرانی که
عمری است نشان استقامت دارد
برگ اول: «سقیفه»
دویدم و دویدم؛ سر کویى رسیدم؛ اونجا خاتونو دیدم؛ خدایا چى میدیدم!
یه خونه پر از دود؛ دود از آتیش در بود؛ خاتون و دیوار و در؛ یه میخ اونم خونالود؛
یه مرد با دست بسته؛ با یک قلب شکسته؛ چهار تا گل هراسون؛ کنج اتاق نشسته؛
بیرون یه دیو سیاه؛ باهاش یه مشت بیحیا؛ خاتون صدا زد: على! کمک میخوام زود بیا؛
دو دیو وحشیانه؛ یکى با تازیانه؛ یکى غلاف شمشیر؛ اف بتو اى زمانه؛
حال خاتون چه بد بود؛ رو چادرش یه رد بود؛ کنار لکه خون؛ انگار جاى لگد بود؛
همهمه بود و فریاد؛ یه غنچه بود که افتاد؛ "على نیا!" خاتون گفت؛ "بگو تا یک زن بیاد"؛
توو کوچه جنب و جوش بود؛ اما على خاموش بود؛ خاتون چیزى نمیگفت؛ گمون کنم بیهوش بود؛
دیو سیاه پلید؛ تا خاتونو بیهوش دید؛ دست خدا رو بست و؛ بهسمت مسجد کشید؛
با اینکه نیمهجان بود؛ زخمى و ناتوان بود؛ مدافع ولایت؛ توو کوچهها دوان بود؛
دل خاتون غوغا بود؛ دلواپس مولا بود؛ وقتى رسید به مسجد؛ شفق توو کوچهها بود؛
خاتون با یک دنیا درد؛ خطابشو شروع کرد؛ مزد بابام این نبود؛ آهاى مردم نامرد؛
برگ دوم: « فدک»
دویدم و دویدم؛ به کوچهها رسیدم؛ اونجا خاتونو دیدم؛ که ایکاش نمیدیدم؛
خاتون که بعد باباش؛ خوشى نذاشتن براش؛ گاهی میرفت تا احد؛ فقط حسن بود باهاش؛
حسن بود و خاتون بود؛ یه بغض توو آسمون بود؛ کاشکى زمان میایستاد؛ دیوه کمینشون بود؛
اومد سر راه گرفت؛ خاتون دلش آه گرفت؛ نگم دیوه چکار کرد؛ فقط بگم ماه گرفت؛
دیوه یه روز نامه داد؛ به دیو پست شیاد؛ جات خالى بود توو کوچه؛ جورى زدم که افتاد؛
بزور پاشد رو پاهاش؛ على میبودى ایکاش؛ حسن رو یافت ولیکن؛ بجاى چشم با دستاش؛
خاتون رسید به خونه؛ بازم با دو نشونه؛ گفت به حسن که مادر؛ میخوام بابا ندونه؛
یه دست به پهلو گرفت؛ یه دست به زانو گرفت؛ عجیب اینکه توو خونه؛ از على هم رو گرفت؛
برگ سوم: بیتالاحزان
...
برگ چهارم: «بقیع»
دویدم و دویدم؛ به خونهاى رسیدم؛ براى آخرین بار؛ بازم خاتونو دیدم؛
خاتون دور از بستره؛ دردش انگار کمتره؛ کاراى خونه رو کرد؛ خدا رو شکر بهتره؛
بعد کاراش دعا کرد، دعا با بچهها کرد؛ "عجل وفاتى" تا گفت؛ زینب فقط نگاه کرد؛
بعدش صدا زد اسماء، یهکم میخوابم اینجا، اگر جواب ندادم، برو دنبال مولا؛
آهسته رفت توو بستر، چادر کشید روى سر، شاید میگفت زیر لب، على ز زهرا بگذر؛
وقتى که اسما فهمید، دنیا به آخر رسید، با حالتى پریشون، به سمت مسجد دوید؛
...
من لحظه لحظه میشمارم لحظه های بی تو را
این لحظه ها با من لجند و بیشمار... آخرچرا؟
من ابتدای عاشقی.... تو انتهای دلبری
با این همه دوری چگونه دم به دم دل میبری؟
کم نیستی ... یک آسمانی ... آسمان هم مست تو
مست است دریای دلم، سکان قلبم دست تو
این یک قرار منصفانه نیست ای نازک بدن
من دل سپردم دست تو .... تو دوریت دادی به من؟
اما اگر اینگونه راضی میشوی، باشد، قبول
هر نسخه را با بوسه باید مهروامضا زد... قبول؟