شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

دویدم و دویدم... به کوچه‌ها رسیدم...

برگ اول: «سقیفه»

دویدم و دویدم؛ سر کویى رسیدم؛ اونجا خاتونو دیدم؛ خدایا چى می‌دیدم!

 یه خونه پر از دود؛ دود از آتیش در بود؛ خاتون و دیوار و در؛ یه میخ اونم خونالود؛

یه مرد با دست بسته؛ با یک قلب شکسته؛ چهار تا گل هراسون؛ کنج اتاق نشسته؛

بیرون یه دیو سیاه؛ باهاش یه مشت بی‌حیا؛ خاتون صدا زد: على! کمک میخوام زود بیا؛

دو دیو وحشیانه؛ یکى با تازیانه؛ یکى غلاف شمشیر؛ اف بتو اى زمانه؛

حال خاتون چه بد بود؛ رو چادرش یه رد بود؛ کنار لکه خون؛ انگار جاى لگد بود؛

همهمه بود و فریاد؛ یه غنچه بود که افتاد؛ "على نیا!" خاتون گفت؛ "بگو تا یک زن بیاد"؛

توو کوچه جنب و جوش بود؛ اما على خاموش بود؛ خاتون چیزى نمی‌گفت؛ گمون کنم بی‌هوش بود؛

دیو سیاه پلید؛ تا خاتونو بی‌هوش دید؛ دست خدا رو بست و؛ به‌سمت مسجد کشید؛

با اینکه نیمه‌جان بود؛ زخمى و ناتوان بود؛ مدافع ولایت؛ توو کوچه‌ها دوان بود؛

دل خاتون غوغا بود؛ دلواپس مولا بود؛ وقتى رسید به مسجد؛ شفق توو کوچه‌ها بود؛

خاتون با یک دنیا درد؛ خطابشو شروع کرد؛ مزد بابام این نبود؛ آهاى مردم نامرد؛

برگ دوم: « فدک»

دویدم و دویدم؛ به کوچه‌ها رسیدم؛ اونجا خاتونو دیدم؛ که ای‌کاش نمی‌دیدم؛

خاتون که بعد باباش؛ خوشى نذاشتن براش؛ گاهی می‌رفت تا احد؛ فقط حسن بود باهاش؛

حسن بود و خاتون بود؛ یه بغض توو آسمون بود؛ کاشکى زمان می‌ایستاد؛ دیوه کمینشون بود؛

اومد سر راه گرفت؛ خاتون دلش آه گرفت؛ نگم دیوه چکار کرد؛ فقط بگم ماه گرفت؛

دیوه یه روز نامه داد؛ به دیو پست شیاد؛ جات خالى بود توو کوچه؛ جورى زدم که افتاد؛

بزور پاشد رو پاهاش؛ على می‌بودى ای‌کاش؛ حسن رو یافت ولیکن؛ بجاى چشم با دستاش؛

خاتون رسید به خونه؛ بازم با دو نشونه؛ گفت به حسن که مادر؛ می‌خوام بابا ندونه؛

یه دست به پهلو گرفت؛ یه دست به زانو گرفت؛ عجیب اینکه توو خونه؛ از على هم رو گرفت؛

برگ سوم: بیت‌الاحزان

...

برگ چهارم: «بقیع»

دویدم و دویدم؛ به خونه‌اى رسیدم؛ براى آخرین بار؛ بازم خاتونو دیدم؛

خاتون دور از بستره؛ دردش انگار کمتره؛ کاراى خونه رو کرد؛ خدا رو شکر بهتره؛

بعد کاراش دعا کرد، دعا با بچه‌ها کرد؛ "عجل وفاتى" تا گفت؛ زینب فقط نگاه کرد؛

بعدش صدا زد اسماء، یه‌کم می‌خوابم اینجا، اگر جواب ندادم، برو دنبال مولا؛

آهسته رفت توو بستر، چادر کشید روى سر، شاید می‌گفت زیر لب، على ز زهرا بگذر؛

وقتى که اسما فهمید، دنیا به آخر رسید، با حالتى پریشون، به سمت مسجد دوید؛

...

قرارداد عشق

 من لحظه لحظه میشمارم لحظه های بی تو را 

این لحظه ها با من لجند و بیشمار... آخرچرا؟ 

من ابتدای عاشقی.... تو انتهای دلبری 

با این همه دوری چگونه دم به دم دل میبری؟ 

کم نیستی ... یک آسمانی ... آسمان هم مست تو 

مست است دریای دلم، سکان قلبم دست تو 

این یک قرار منصفانه نیست ای نازک بدن 

من دل سپردم دست تو .... تو دوریت دادی به من؟ 

اما اگر اینگونه راضی میشوی، باشد، قبول 

هر نسخه را با بوسه باید مهروامضا زد... قبول؟

ققنوس عشق

آتشنشانی و آتش نشانه ات گرفت 

ققنوس عشق تولداز افسانه است گرفت 

زرتشت برای تمسک به پاکی ات 

از آسمان نشانی خانه ات گرفت

طبیب سه‌ساله

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود

زیر گنبد کبود توی فرنگ یه شهری بود

یکی بود تو قصمون دختری داشت مثل پری

هرکسی میدید اونو میگفت عجب چه دختری

بابا وقتی خسته از بیرون میومد تو خونه

یه نگاه میکرد به اون دختر ناز دردونه

هرچقدر که خسته بود نگاش میکرد آروم می شد

انگاری تموم خستگیش یه جا تموم میشد

یه روزى تنگ غروب وقتی بابا خونه رسید

غم دنیا رو دلش نشست تا دخترش رو دید

گل شادابش رو دید افتاده پژمرده شده

پری مهربونش بدجوری افسرده شده

پیش هر دکتری بردش ولی فایده ای نداشت

ناامیدی داشت یواش یواش تو قلبش پا میذاشت

توو نگاه دخترک یه دنیا درد و التماس

یه چیزی مثل خجالت توی چشمای باباس

با تموم ناامیدی روشو کرد به آسمون :

کمکم کن، کمکم کن ای خدای مهربون

یکی گفتش: ناامید نشو ببین من چی میگم

یه طبیب هم ما داریم نشونیشو بهت میدم

دردای بیدرمونو راحت مداوا میکنه

گره های بسته رو با یک نگاه وا میکنه

نشونیش رو زود بده هرجا باشه الان میرم

هزینش هرچی باشه بیشتر از اون بهش میدم

مطبش دوره باید بری از اینجا تا به شام

رسیدی اونجا بگو رقیه خاتون رو میخوام

مطبش شکل خرابس میری این رو هم بدون

رسیدی یادت باشه سلام مارم برسون

نور امید دوباره توو قلب بابا جون گرفت

حاجتش رو انگار از خداى مهربون گرفت

چجورى خودش رو تا دمشق رسوند این بمونه

مادرش اومد یا نه، توو خونه موند این بمونه

به دمشق وقتى رسیدن دخترک جونى نداشت

بابا یک اتاق گرفت دخترشو اونجا گذاشت

عزیزم اینجا بمون من میرم و زودى میام

نشونى مطبو میپرسم و زودى میام

با یه قلب پرامید و مضطرب اومد بیرون

سراغ رقیه خاتون رو گرفت از این و اون

هرجورى بود نشونى مطبش رو پیدا کرد

با تعجب شایدم با ناامیدى نگا کرد

یه اتاق ساده و کوچیک توو یک کوچه تنگ

وسطش یه صندوق چوبى ساده و قشنگ

دور صندوق زن و مرد، بزرگ، جوون، چندتا کودک

دست بعضیا کتاب، توو دست بعضی عروسک

اولش چند بارى هى رفت توو و هى اومد بیرون

تا میرفت بیرون، دلش بهش میگفت بازم بمون

آخرش از یکى پرسید که آقا اینجا کجاست؟

توى صندوق چى چیه؟ چیه توو دست بچه هاست؟

گفتش اینجا حرم رقیه خاتونه عزیز

توو ضریحِ چوبیم مقبره اونه عزیز

گفته بودن که رقیه یه طبیبه توى شام!

براى دیدن اون از یه راه دورى میام

نشونیت درسته اون طبیب مطبّش همینه

تازه مهموناى راه دور رو زودتر میبینه

یه جورایى ناامید شد که طبیبى ببینه

ولى باز دلش میخواست یه خورده اونجا بشینه

به یکی گفت که آقا؛ طبیبتون چندساله بود؟

مریضى دخترش انگار دیگه یادش نبود

وقتی گفتن سه ساله! گفت که بگید پس چرا مرد؟

بس که زجر کشید و دور از پدرش هى غصه خورد

پدرش کى بود؟ چرا دخترشو تنها گذاشت؟

چرا پیش اون نبود؟ ازش مگه خبر نداشت؟

پدرش امام حسین(ع) بود، کشتنش توو کربلا

نه فقط اونو، عمو، پسرعمو، برادرا

توو یه نصف روز تموم اونها رو سر بریدن

بعدشم تا خیمه هاشون رو بدون مرد دیدن

حمله کردن و به آتیش کشیدن خیمه ها رو

بدجورى کتک زدن زنها و هم بچه ها رو

به هوای گوشواره گوشها بودش که پاره شد

اهل بیت آقامون تو صحراها آواره شد

قصه اسیری و زجر تو راه باز بمونه

دل ما هنوزم از غصه این قصه خونه

یکی از همون شبای خیلی تاریک و سیاه

افتاد از شتر همین نازدونه و گم شد تو راه

کمرش بدجوری درد گرفته بود، من بمیرم

خیلی خار تو پای نازش رفته بود، من بمیرم

تازه وقتی یافتنش به جای دلداری دادن

برا اینکه گم نشه بدجوری با سیلی زدن

یه دفه نعره ای زد مرد فرنگی که بسه

زورشون فقط به یک طفل سه ساله میرسه؟

این چه ظلمیه خدا ریشه ظلمو بکنه

به خدا همین سه ساله حجت دین منه

از حرم بیرون اومد ولی دلش شکسته بود

بغض سنگین همه راه گلوش رو بسته بود

نمدونست کجا میره فقط یه ریز گریه میکرد

دائما میگفت خدا سه ساله و این همه درد!

دخترش یادش نبود تا نزدیک خونه رسید

تا یادش اومد هراسان طرف خونه دوید

درو باز کرد و یواش توی اتاق سرک کشید

خیلی جا خورد وقتی صحنه توی اتاق رو دید

دخترش پا شده بود توی اتاق قدم میزد

اشک میریخت و پشت دستاشو همش بهم میزد

تا باباش رو دید دوید به سمت آغوش باباش

گریه داشت یه عالمه، چه خوب که بابا بود باهاش

گلکم به من بگو چیه؟ چرا گریه داری؟

این چه بغضیه بابا؟ چی شد که آروم نداری؟

باباجون وقتی که رفتی منم اینجا خوابیدم

توی خواب یه دختر خیلی قشنگی رو دیدم

گفت بهم که نازنین پاشو یه کم قدم بزن

گفتمش نمیتونم، گفت بده دستاتو به من

دستاشو گرفتم، از جای خودم بلند شدم

دستامو گرفته بود پا به پاهاش قدم زدم

تازه اینجا بود بابا مریضیشو یادش اومد

یادش اومد از همون مریضی روزهای بد

دخترم ازون خانم نپرسیدی اسمش چی بود؟

پرسیدم هم اسمشو هم فهمیدم که اون کی بود

گفت به من که اسمشون رقیه خاتونه بابا

گفت که خوب خوب شدی ولی بیا باز پیش ما

خیلی مهربون بود اما باباجون یک جوری بود

کف پاهاش خونی بود، صورتشم رنگ کبود

دست به دیوار میگرفت تا که بتونه راه بره

صحنه ای دیدم که هیچ زمانی یادم نمیره

چند قدم که راه میرفت دست به کمر میشست زمین

زیر لب میگفت بابا بیا و احوالم ببین

اون سه ساله بود ولی یه غصه صدساله داشت

 کاش یکی از رو دلش این غصه ها رو برمیداشت

... 

پ.ن: در اوج غربت شهادت رقیه کوچولو سلام الله علیها تسلیت باد.

هدیه عشق

 

آه سپیدی گلو شد عیان 

حرمله شد دست به تیروکمان 

محض تسلای رباب هم که هست؛ 

تیر؛ سه شعبه مکش ای فرشچیان! 

*** 

پ.ن: اشاره به نقاشی هدیه عشق اثر سوزناکی استاد فرشچیان

مشق عشق (2)

پدرم کاش به من زرگری آموخته بود 

تا طلایی کنم این گنبد مینایی را 

مشق شب داد که صد مرتبه بنویسم: ع ش ق 

تا که از بر کنم این شعر اهورایی را 

پدرم گفت: پسرجان ز سرت بیرون کن 

هرچه فکر غلط و ناشد و رویایی را 

پسرم عشق بیاموز که با این اکسیر 

متحول کنی اندیشه دنیایی را 

پدرم گرچه نگفت عشق چه معنا دارد 

با عمل گفت چنین نکته معنایی را 

بچه بودم که مرا راهی هیئتها کرد 

تا مگر درک کنم معنی شیدایی را 

خاطرم نیست به چندسالگی گفتم:"حسین" 

که زدم قالب آن شعر اهورایی را  

؛این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟؛ 

این چه داغی است که آتش زده دنیایی را؟ 

بعد عمری که پدر نوکری هیئت کرد 

از خداوند گرفت هدیه زیبایی را 

شب آدینه پدر چشم از این دنیا بست 

و نشان داد به ما آخر شیدایی را

.... 

پ.ن: 

پدرم زین العابدین بعد از تحمل مدتها رنج بیماری در شب جمعه مصادف با سالروز شهادت امام زین العابدین (علیه السلام) چشم از این دنیا بست و در سالگرد خاکسپاری شهدای کربلا به خاک سپرده شد و من ماندم که چه رازی بود میان شصت سال نوکری هیئت با این رفتن. 

شادی روح همه رفتگان صلوات

پرندگان آبی خاکی

چه راست شد مسیرمان ز پیکر شکسته تان 

دو دست باز ما دخیل دستهای بسته تان 

چه خوب پر زدید تا به آسمان ز عمق آب 

چه قامتی کشید خاک ز خاک جسم رسته تان 

چه دفتری قطور شد حدیث انتظارمان 

زمان خسته شد ز صبر مادران خسته تان 

...