دیرگاهی است که آهم شده دم را همدم
دم بدم آه کشم، بازدمی از پی دم
در دلم بود که غم را ببرم از دلتان
بگذر ای دوست ز آهی که کشیدم از غم
پدرم کاش بمن زرگری آموخته بود
تا طلایی کنم این گنبد مینایی را
مشق شب داد که صدمرتبه بنویسم: ع ش ق
تا که از بر کنم این شعر اهورایی را
هرکه دارد به سرش شوق وصال یارش
ای خدا کاش نیافتد گرهی در کارش
دیرگاهی است کزو هیچ ندارم خبری
"هرکجا هست خدایا بسلامت دارش"
دفترم باز پر از طرح شقایق شده است
پشت جلدش اثری، شبیه قایق شده است
گوشه هر ورقش خطخطی شعر و غزل
یعنی که دلم دوباره عاشق شده است
مجنون روی دلبرم، در بند و زنجیرم کنید
من بت پرستم! فاش میگویم که تکفیرم کنید
من تیر مژگان و کمان ابروانش دیده ام
حکمم اگر اعدام شد، اجرا به این تیرم کنید
...
ای منتهای آرزو، ای فلسفه "ایکاش"
ای که هستی هستی من ز هستن توست؛ باش!
پرسید ز هفت شهر عشق کدام یک به نام توست؟
دل زودتر از من به جواب آمد و گفت که: هشت تاش.
هی رفیق یادت میاد که زیر گنبد کبود
یکی بود... که هست هنوز! دیگه نگی هیچکی نبود
هنوزم بهیادته هر شب و روز دعاگوته
میخونه و انیکاد... بترکه چشم حسود
(فقط بخاطر دلی که گرفته)