شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

به خود آ

(هوالمحبوب)

 خیلی دلم می‌خواست قبل از هر پست دیگه‌ای خاطرات سفر حج رو بیارم. ولی به‌هر تقدیر قسمت نشد. تازگی یه ترانه دل‌نشین خیلی به دلم نشسته. حرفی میزنه که لابلای حرفای ثالث خیلی شنیدی.  

هدیه سالگرد میلاد پیامبر رحمت (ص) و عیدی ثالث به شما:

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم، نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی... نه آن‌گونه که گفتند و شنیدی، نه سمائم، نه زمینم، نه به‌زنجیر کسی بسته و نه برده دینم. نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم. نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به‌هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم. نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم.

 این سخن را من از امروز نه ‌گفتم نه‌ نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:

حقیقت نه به‌رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به‌جام است و سبو. گر به این نقطه رسیدی به‌تو سربسته و در پرده بگویم، که کسی نشنود این راز گهربار جهان را.

آن‌چه گفتند و سرودند ... تو آنی

تو خود جان جهانی، گر نهانی و عیانی. تو همانی که همه عمر به‌دنبال خودت نعره‌زنانی،تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو اسرار نهانی.  

همه‌جا تو... نه یک جای، نه یک پای... همه‌ای با همه‌ای، همهمه‌‌ای. تو سکوتی... تو خود باغ بهشتی، تو به‌خود آمده از فلسفه چون و چرایی، به‌تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی.

 در همه افلاک بزرگی... نه که جزئی... نه چون آب در اندام سبوئی... خود اویی 

 به‌خود‌ آی   

 تا به‌در خانه متروکه هرکسی ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل و وصل بچینی....

به‌خود آ   

به‌خود آ  

 به‌خود آ

دویدم و دویدم...

دویدم و دویدم... 

فردا انشاالله میرسم به کوچه‌های مدینه 

... 

حلالم کن

خاتون

(هوالمحبوب)

یادمه اون موقع‌ها وقتی اون خانم توو رادیو گفت: حضرت زهرا(س) دیگه قدیمی شده و الگوی ما باید اوشین باشه، سید روح‌الله چنان برآشفت که حد نداشت.

به قول یه ظریفی: کجا بودی آقاسید اون روز که ریختن در خونه مادرتون و ...

فصل اول: سقیفه

دویدم و دویدم، به خونه‌ای رسیدم

اونجا خاتونو دیدم، خدایا چی میدیدم!

یه خونه پر از دود! دود از آتیش در بود

خاتون و دیوار و در! یه میخ،‌ اونم خون‌آلود

یه مرد با دست بسته! با یک قلب شکسته

چهار تا گل هراسون! کنج اتاق نشسته

حال خاتون چه بد بود، رو چادرش یه رد بود

رد خونو نمیگم، انگار جای لگد بود

بیرون یه دیو سیا، باهاش یه مش بی‌حیا

خاتون صدا زد: علی! کمک میخوام،‌ زود بیا

دو دیو وحشیانه، یکی با تازیانه

یکی قلاف شمشیر، اف به تو ای زمانه

همهمه بود و فریاد، یه غنچه بود که افتاد

علی نیا! خاتون گفت، بذار تا یک زن بیاد!

تو کوچه جنب و جوش بود، علی ولی خاموش بود

خاتون صداش نیومد، گمون کنم بیهوش بود

دیو سیاه پلید، تا خاتونو بیهوش دید

علی رو با یه ریسمون، به سمت مسجد کشید

خاتون که نیمه‌جان بود، زخمی و ناتوان بود

مدافع ولایت، تو کوچه‌ها دوان بود

خاتون دلش غوغا بود، دلواپس مولا بود

وقتی رسید به مسجد، شفق تو کوچه‌ها بود
خاتون با یک دنیا درد، خطابشو شروع کرد:

مزد بابام این نبود، آهای مردم نامرد

 

فصل دوم: فدک

دویدم و دویدم، به کوچه‌ها رسیدم

اونجا خاتونو دیدم، که ای کاش نمیدیدم

خاتون که بعد باباش، خوشی نذاشتن براش

گاهی میرفت تا احد، فقط حسن بود باهاش

حسن بود و خاتون بود، یه بغض توو آسمون بود

کاشکی زمان میایستاد، دیوه کمینشون بود

اومد سر راه گرفت، خاتون دلش آه گرفت

نگم دیوه چکار کرد،‌ فقط بگم ... ماه گرفت

 

به زور ایستاد روی پاش، علی می‌بودی ای کاش

عزیزشو پیدا کرد، به جای چشم با دستاش!

دیوه یه روز نامه داد، به دیو پست شیاد

جات خالی بود توو کوچه، یه جور زدم که افتاد

خاتون رسید به خونه، روو چادرش نشونه

عزیز من حسن جان، میخوام بابا ندونه

...

روزای اخر

(هوالمحبوب)

چی شد نمیدونم... شایدم میدونم و خودم و به ندونستم میزنم. ولی...

از تمام آرزوهایم گذشتم
من وصیت‌نامه‌ام را هم نوشتم
عاقبت دوری رویش قسمتم شد
ای خدا من راضیم از سرنوشتم
***
از این قسمت خدایا داد و بیداد
فلک دوری رویش را به من داد
دعا کردم که هیچش کس نبیند
خودم کردم که لعنت بر خودم باد

 

پ.ن: از همه عزیزانی که ابراز لطف کردن ممنونم

شاهزاده

(هوالمحبوب)

تو شهزاد افسانه‌های منی
در اندیشه‌هایم همای منی

تو در درس عشقی مرا ابتدا
و در عاشقی انتهای منی

سرباز

(هوالمحبوب)

تعطیلات آخر سال بود و پایانه مسافربری غلغله مسافر. این که چقدر طول کشید و چطور تونستم یه فقره مجوز سوار شدن به اتوبوس تهیه کنم بماند. ولی وقتی بلیطو دستم گرفتم باورم نمی‌شد. یه جورایی واقعا توو پوست خودم نمی‌گنجیدم. می‌شد حسرت مسافرای ته صفی که نگاشون به بلیط بنده بود رو کاملا حس کرد. بگذریم.

تا حرکت اتوبوس تقریبا یک ساعتی مونده بود. رفتم یه صندلی خالی پیدا کردم و همچین با خیال راحت نشستم تا زمان حرکت برسه. فرصتی پیدا کرده بودم تا کاملا به‌صورت دانشجویی یه خورده به اشکم مبارک که انصافا از صبح تا حالا صبر کرده بود برسم. این جور موقعا هم که خوب نصیحت مادرم کاملا توو گوشم بود که از غذای بین راه و سر راه استفاده نکنم و معمولا با یه بیسکویت ملی دانشجویی کارمندی ساقه طلایی قضیه رو فیصله می‌دادم. داشتم هنوزم از تهیه معجزه‌آسای بلیط کیف می‌کردم و دونه دونه بیسکویت میذاشتم دهنم که با کمال تعجب دیدم سربازی که کنارم نشسته بود هم بدون این‌که کلامی ردوبدل بشه صرفا با ارائه یک لبخند از همون بیسکویت بنده تغذیه می‌فرمان!!! با این‌که معمولا اهل تعارف و هم‌سفرگی هستم ولی این‌که این سرباز فداکار! صرفا با ارائه لبخند هم‌سفره من شده بود یه خورده اذیتم کرد. به خاطر همین چیزی نگفتم و همچین دانشجویانه و باوقار به تناول بیسکویت ادامه دادم... اونم همراهیم کرد!!!

بالاخره نوبت به آخرین بیسکویت رسید، صبر کردم ببینم این آقای لبخندیان حالا چکار میکنه. در کمال تعجب دیدم دست برد آخرین بیسکویت رو برداشت از وسط نصفش کرد، نصفشو تعارف من کرد نصفشم گذاشت دهن مبارک. باز هم دانشجویانه ولی با لهنی که بهش بفهمونم کار زشتی کرده گفتم: مرسی!!! و اون برعکس من و برعکس انتظار من خیلی عامیانه و با یک لبخند اضافی گفت: خواهش می‌کنم. عید خوبی داشته باشی... و رفت.

القصه سوار اتوبوس شدم، راه که افتاد و از تهران بیرون رفت کیف دستیمو ورداشتم تا جابجاش کنم و بذارمش بالای سرم. وقتی درشو باز کردم خشکم زد... مثل برق تمام اتفاقات داخل ترمینال از جلو چشام رژه رفتن تا دوباره رسیدم به این‌که در کیفمو باز کردم... خدای من... چه اشتباه بزرگی... بیسکویتم داخل کیفم بود...؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ مگه ممکنه؟ پس اون بیسکویت داخل ترمینال؟!!! وای‌ی‌ی‌ی‌ی... یعنی تهیه بلیط اونقدر حواس منو پرت کرده بود که... اون لبخند سرباز و اون تکبر من... طفلکی چه ساده اشتباه منو به روم نیاورد... آخرین بیسکویت... دلم میخواست داد بزنم آقا اتوبوس رو نگه دار من برمی‌گردم. ولی کجا؟؟؟ اون‌قدر مغرورانه برخورد کرده بودم (تازه اونم سر تقسیم بیسکویت اون) که حتی ازش نپرسیده بودم اسمش چیه و بچه کجاس...

(به خدا این فقط یه داستانه که یک معنا توش گنجونده شده و الا من ارادت خاصی به سربازا دارم)