شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

چه اشتباهی

(هوالمحبوب)

اون روزم سر ساعت خودمو رسوندم پارک. به سرعت رفتم سمت همون نیمکت همیشگی. اطرافو نگاه کردم ببینم بازم میاد یا نه. چند روز بود که احساس میکردم یه نفر میاد اطراف همون نیمکتی که من میشینم میپلکه. روزای قبل یه چیزی مانع از این میشد که مستقیم نگاش کنم. چند روز اول تا احساس میکردم اومده نیمکتو ترک میکردم. روزای بعد یه خورده میموندم و بعدش در حالی که سعی میکردم بهش بفهمونم اینکاره نیستم ترکش میکردم. چند روز بعدش کم‌کم انتظارشو میکشیدم ببینم بازم میاد. این روزای آخر ... نمیدونم چرا ولی حالا یه احساس عجیبی داشتم. خیلی دلم میخواست ببینمش. یه جوری حس میکردم وابستش شدم.

راستش سعی کرده بودم احساسمو بریزم رو کاغذ و ... توو همین فکرا بودم که متوجه شدم یکی به نیمکت نزدیک شد... احساس کردم ضربان قلبم تندتر شده. بازم سعی کردم وانمود کنم که متوجهش نشدم... خدایا یعنی امروز چهرشو میبینم... یعنی امروز اون پرنسسی که تونسته بود تمام فکر و ذهن منو توو این چند روز به هم بریزه میدیدم؟ با اینکه سعی کردم وانمود کنم متوجهش نشدم ولی دست و پامو بدجوری گم کرده بودم. تو خیالاتم با خودم میگفتم: یعنی قبول میکنه باهام باشه؟... اولین بارم بود ولی به خودم قبولونده بودم که ما حتما دوستای خوبی برای هم میشیم...

صدا نزدیک‌تر شد... احساس کردم اومد رو همون نیمکت نشست... ضربان قلبم خیلی شدیدتر شده بود... داشتم با خودم فکر میکردم اگه قلبم از کارم بیفته ارزششو داره که یه بار ببینمش... یعنی اونم دوست داره که با من باشه؟... بدون اینکه متوجه بشه دوربین گوشیمو چرخوندم سمتش... میخواستم حتی اگه نشد باهاش دوست بشم عکسشو حتما روو گوشیم داشته باشم... صدایی نمیومد... یعنی متوجه شده بود میخوام عکسشو بگیرم؟... پس چرا هیچ اعتراضی نمیکنه؟... خدای من... یعنی اونم میخواد باهام دوست باشه؟... دیگه زمانو حس نمیکردم... با اینکه میدیدم عابرایی که رد میشدن نیمکت مارو نشون میدن و نیشخند میزنن ولی اهمیتی نمیدادم.

وقتی احساس کردم دوربین دقیقا به سمتشه یواش دکمه موبایل رو فشار دادم. هیچ صدایی نیومد... نه از دوربین نه از اون... خدا رو شکر. یواش گوشی رو برگردوندم... اولش چشامو بستم... یعنی چه شکلیه؟... چشاش؟... قد و بالاش... تیپش حالایی هست؟... امروزی میگرده... اگه خوب تنظیم نشده باشه چی؟ اگه پاشده باشه رفته باشه... دیگه طاقت نیاوردم. صفحه گوشی رو یه خورده آوردم بالا تا خوب ببینمش...... باورم نمیشد... یعنی...

...

حالا فقط یه سوال برام مونده بود:

این چند وقت من به پای چی سوخته بودم؟...

.

.

.

.

.

 

 

 

kalagh

نظرات 21 + ارسال نظر
نیمه ی ماه سه‌شنبه 5 دی 1385 ساعت 07:43 ب.ظ

اره دیگه...آخه نوشته بودی ؛بکذریم اما با تامل!!!؛

راستی چه خوب که در مال نارضایتی احساس شیرین رضایت رو بهت منتقل کردم...

پس باز هم کمی تامل

باران سه‌شنبه 5 دی 1385 ساعت 02:11 ب.ظ

چه بگویم ازتو؟
چه بگویم باتو؟
که تو خوددردمن ودرمانی...

با کلاغه‌ای؟

حمیده جانزمینی سه‌شنبه 5 دی 1385 ساعت 01:47 ب.ظ http://bagheyaghoot.blogfa.com

خیلی جالب بود...احتمالا اون کلاغ خیلی شیطون بوده که قدم زنان به پارک میامده ...میدونسته اگه پرواز کنه اون شخص متوجه پرنده بودنش میشده....موفق باشید .من به روزم

شایدم خود شیطون!

هیلدا یکشنبه 3 دی 1385 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام...
خیلی رسمی خوانده بشه!...

جناب آقای شخص ثالث! این جانب دوشیزه هیلدا،شما را به یک بازی دعوت نمونده است!...حضور شما در این بازی باعث خرسندی این حقیر می شود!..
با تشکر:هیلدا

((دستور زبان صفره نه؟!))

نیمه ی ماه یکشنبه 3 دی 1385 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

مستر تامل جان اندکی اضافه شد....دوباره بیا...

ت ا م ل؟

نجمه شنبه 2 دی 1385 ساعت 10:42 ب.ظ http://www.sadebegooyam.com

سلام
چرا این متن اینقده جالب بود
چشم باز برای همین موقهاست دیگه البته اگه بلد باشیم چشم باز کنیم سخته می دونین که
راستی من بلد نیستم کد قسمت کامنتهام رو بردارم در اولین فرصت یه فکری می کنم چشم
شاد باشی از ظهور مولا
یا علی

سلام
بلد شدنش کاری نداره فقط باید چشاتو باز کنی همین.
انشاالله
یاعلی

سلامممممم
خوب عشقه دیگه کلاغ غیر کلاغ سرش نمیشه :دی
موفق باشی
تا بزودی...

سلام. من فقط نگرانم که نکنه یه توهم باشه. اگه عشق باشه (حتی به یه کلاغ) هیچ خرده‌ای که نمیشه گرفت هیچ، هیچ کاریشم نمیشه کرد. ولی اشکال شخصیت داستان ما اینه که در آرزوی رسیدن به یک کلاغ (فقط نمادی از بیهودگی) بود در حالی که خودش فکر میکرد به یک عشق پاک داره فکر میکنه. دلیلش هم این بود که هیچ وقت چشاشو باز نکرده بود...
ه ی چ و ق ت چ ش ا ش و ب ا ز ن ک ر د ه ب و د.
همین.

مریم جمعه 1 دی 1385 ساعت 11:30 ق.ظ http://bito-hargez.blogsky.com

سلام
مطلب جالبی بود
خیلی جای تفکر داشت و خیلی چیزها میشد ازش یاد گرفت ( البته با کمی درست اندیشی نه از روی ظاهر داستان )
اما یه چیز
واقعا کلاغها انقدر بدند ؟
من کلاغ ها رو دوست دارم ( البته نه اون چیزی که توی داستانتون منظورتون بود )
کلاغ های سیاه
میدونی چرا ؟
چون خیلی تنهاند
هرجا که حرفی از حیوانات و پرنده ها زده میشه کلاغ بیچاره ....
چرا ما آدمها به خودمون اجازه میدیم که به هر کدومشون یه صفت بچسبونیم . از نظر طبیعت اونها واقعا نمیدونم اینطوریه یا نه
مثلا میگن سگ با وفاست یا اسب نجیبه یا روباه مکاره وووو
دلم برای کلاغها میسوزه چون خیلی تنهاند
چرا باید سیاهی پرهاشونو تعبیر بدی کنیم ؟

بگذریم البته اینها ربطی به نتیجه داستان شما نداشت

عکس خیلی زیبایی گرفتی اگر کار خودته
موفق باشی

سلام
ممنون از نظر لطف شما
با نظر شما کاملا موافقم. کلاغ اصلا یک پرنده بد نیست. تووی ادبیات ما هم ازش بد گفته نشده. همیشه دیدن کلاغ رو معادل خبر خوش دونستن. حتی در توصیه‌های بزرگان ما هم گفته شده باید بعضی مسائل رو از کلاغ آموخت. ولی خودتونم اشاره کردید: حواسمون باشه گاهی به تصور یه عشق باارزش به یک موضوع کم ارزش یا بی ارزش مشغول میشیم که بعضا میتونه زندگیمونو تحت‌الشعاع قرار بده.
ولی عکس واقعیه. کار خودمم هست. ممنون از نظر لطفت.

زهره جعفرزاده چهارشنبه 29 آذر 1385 ساعت 05:57 ب.ظ http://saatebikooook.blogfa.com

سلام .
ممنون از حضورتان ... ادرس وبلاگتان را که نگذاشته بودید از روی دلگیری ....
در کامنتهای دو پست قبل گشتم تا پیدا کردم ... و امدم که بگویم برای دعوتتان ارزش قائلم و هرموقع خبر بدهید می آیم ... شاید شما یادتان رفته خبر بدهید و فکر میکنید من کم لطف هستم...
مطلبتان را هم خواندم ... جدا از قضیه بد آموزی که دوستان اشاره کردند ... زیبا بود و نکته سنجی و ظرافتهای خاصی داشت...
موفق و پیروز باشید...

ممنون از حضور و نظر شما

نیمه ی ماه چهارشنبه 29 آذر 1385 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

از کلاغ ها که بگذریم...به روزم!

بگذریم ولی با کمی تامل...

سحر چهارشنبه 29 آذر 1385 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام
رو حرفاتون فکر کردم حق با شما بود
ممنون از راهنماییتون
موفق باشید
در ضمن به روزم خوشحال میشم سر بزنید

انشاالله هیچوقت غروب نباشی. چشم حتما میام ولی سر فرصت

مولانا دوشنبه 27 آذر 1385 ساعت 06:28 ب.ظ

سلام . یاد یه خانمی افتادم که برای کلاغ ها شعری گفته بود:
کلاغ ها نگاهشان غریب و عاشقانه است
میان هر سکوتشان هزار و یک ترانه است
به اعتقاد من کلاغ قدیمی و عتیقه است
دلی که با کلاغ نیست چقدر بی سلیقه است
راستش اول قرار بود با آن خانم ازدواج کنم اما بعد نشد. می دونی چرا؟ چون در جواب شعرش منم یک شعر گفتم که به او خیلی برخورد.من گفتم:
کلاغ گفتی و دلم به قار و قور فتاده است
و...

به هرحال تصمیمی که با یه شعر گرفته بشه با یه شعرم فاتحش خونده میشه. گفتم که داستان کلاغ خیلی جای حرف داره.

عاشق بد شانس دوشنبه 27 آذر 1385 ساعت 08:41 ق.ظ http://jazbevitamin007.blogfa.com/

*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•.


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨) ¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨منتظرتم ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*´¨)


من آپیدم یه سر بزن


بای


¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨) ¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨منتظرتم ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*´¨)



اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی، تضمینی بر این نیست که اون هم همین کارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد، خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده...

*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•.

یعنی این آخرشو خیلی خوب اومدی. میدونی عشق تا کجا رشد میکنه؟

[ بدون نام ] یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 09:34 ب.ظ http://talkhestaan.blogfa.com

این پارک لاله کلاغ زیاد دارد.....

فقط مواظب باش اشتباه داستانو مرتکب نشی

نیمه ی ماه یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 03:48 ب.ظ

برای جگر سوخته بیمارستان سوانح نمی شناسم..فقط کبابی!!! که ماشاالله این روزا کباب دل و جگر آدمای ساده دل زیاده...
راستی هیلدا....می دونم که ابتکار نویی به کار برد ثالث ولی بذار یه مثال بزنم... واژه ی جر دادن هم به معنی همون پاره کردنه و هم این روزا زیاد سر زبون همه هست اما تو در هر جایی از یه کدومشون بنا به موقعیت استفاده می کنی... به نظرم این طور اومد که نوشته روون تر می شد اگه ؛امروزی؛ بود...

این روزا کباب دل و جگر آدمای س ا د ه د ل زیاده...
من هردو عنوان رو استفاده کردم (درخواست آتش‌بس)

هیلدا شنبه 25 آذر 1385 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام..
اولش اینو بگم حس فضولیم گل کرد این کامنت «نیمه ی ماه »رو خوندم!....من فکر می کنم اون حالاییه!...یه اصطلاحیه که می تونه مثل چی دهن به دهن بچرخه و جای همون امروزیه رو بگیره!...کلن نسل امروز دنبال یه چیزی می گرده که خاص باااش و این تیکه خیلی خاااص بود!....
اینو هم بگم که قصد مخالفت با ایشونو نداااشتم...فقط اونی که اومد توو مخمو گفتم!....
دوم :...میگم حالا که عکاس این عکس خودتی!....آدرس وبلاگتو پایین عکس بنویس!......این کمک می کنه که مایی که این جا میایم با دقت بیشتر به عکس نگاااه کنیم...
مرررسی....بابای!...

سلام
حتما در اولین فرصت این کارو میکنم. ممنون

نیمه ی ماه شنبه 25 آذر 1385 ساعت 03:47 ب.ظ

حالا نظر فنی:
میگی: حتی رد شدن عابرایی که نیمکت ما رو نشون میدادن و به هم نیشخند می زدن رو متوجه نشدی در لیکه موبه مو حرکاتی از مردوم رو که به شماها مروبط می شده رو ذکر کردی و این درست نیست!
به جای واژه ی ؛حالاییه؛ می تونستی از ؛امروزیه؛ استفاده کنی
در ضمن من بیمارستان سوانح سوختگی خوب سراغ دار اگه هنوز دیر نشده...
ممنونم به خاطر حرفایی که زدی...دیگه هم نگو؛اگه دوست داری بیا بخون؛ حالا می دونه دوست دارم و میام می خونما ناز می کنه!!!

راستش این داستان واقعی نبود. وقتی عکسو گرفتم بعدا به ذهنم اومد که به یه سوژه وبلاگی تبدیلش کنم. نیشخند مردمم برای اینکه طبیعی‌تر جلوه کنه اوردم.
واقعا جگرم میسوزه. جگرم میسوزه. جگرم میسوزه
کاش کتاب قصه لیلی و مجنون نمیسوخت.. کاشکی عشق قربونی توی خیابونا نبود.
جگرم میسوزه. به خدا میسوزه

نیمه ی ماه شنبه 25 آذر 1385 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

ای پسر بد که برای مریم بدآموزی داشتی!
یه چیزی بگم...آخه می دونی منم خودم از این داستانایی که آخرش به نوعی ضدحاله زیاد می نویسم
خب وقتی عکسو دیدم تا خط دوم سومم خوندم دستم اومد چی به چیه(هوشو داری؟) ولی تا آخرش رفتم...
خوب سر کار بودی این چند وقته مرد...

نیمه ی ماه شنبه 25 آذر 1385 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.fandoghi.blogfa.com

ای پسر بد که برای مریم بدآموزی داشتی!
یه چیزی بگم...آخه می دونی منم خودم از این داستانایی که آخرش به نوعی ضدحاله زیاد می نویسم
خب وقتی عکسو دیدم تا خط دوم سومم خوندم دستم اومد چی به چیه(هوشو داری؟) ولی تا آخرش رفتم...
خوب سر کار بودی این چند وقته مرد...

خیلی از داستانای زندگی میتونه اینجوری باشه. در واقع نمیخواستم ضدحال زده باشم ولی دلم میخواست فقط برسونم که حواسمون باشه به کی دل میبندیم. کلاغ سیاه یه نماده از یک دلبستگی بیهوده. قبول کن خیلی از دلبستگیهایی که داریم به همون کلاغ سیاهه که متاسفانه دانسته یا ندانسته یه برچسب خوشرنگ به نام عشقم بهش میزنیم.
دلبستگیهایی که وقتی بعدا بهش فکر میکنیم خودمون به خودمون خندمون میگیره.

هیلدا جمعه 24 آذر 1385 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام...
هم خنده م گرفت...هم یه احساس لطیف اومد سراغم!.....خوب بود!....

فقط یه پیشنهاد:....عکسایی که خودت می ندازی رو حتمن اسم وبلاگتو پایینش بنویس!..می دونم اونو هم میشه برشداشت!...ولی واسه مایی که می بینیم می فهمیم عکس از خوده شخص ثالثه بیشتر دقت می کنیم!...

سلام
اولش خوبه که خوب بود. ولی دومش خیلی فنی بود. نفهمیدم چی شد.
به هرحال ممنونتم.

مریم توفیقی جمعه 24 آذر 1385 ساعت 10:49 ب.ظ http://tofighee.persianblog.com

سلام
مطلبتان را خواندم . جالب بود اما بی تعارف یک کم بد آموزی داشت . عکس انداختن پنهانی؟

از یه کلاغ!!! ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد