(هوالمحبوب)
در وادی هجران تو من پرسهزنانم
تقدیر چنین باشد و تدبیر ندانم
در عشق تو شاهان و حکیمان رقیبند
بیچاره منم من که نه اینم و نه آنم
از چشم تو افتم، به خدا هیچ غمی نیست
ازاینکه ز یادت بروم، من نگرانم
گفتی که صباحی به فراقت بنشینم
معلوم نکردی که تبت چون بنشانم؟
تب نیست، برونداد لهیب نگه توست
کز سر بگرفت هوش و ز تن تاب و توانم
گفتی بروم رشته مهرت چهکنم پس؟
آن رشته کزاو بافته شد رشته جانم
گفتم به دلم تا غمت از خود بزداید
گفتا که محال است، محال است، نتوانم
میگفت برو، عقل. دلم گفت بمانم
حکم آنچه تو گویی، بروم یا که بمانم؟
پ.ن.: واقعا این تردید چند وقته اذیتم میکنه. برم یا بمونم؟
(هوالمحبوب)
شنیدی خدا به آخرین پیغمبرش گفت: اگه تو نبودی من دنیا رو خلق نمیکردم؟ و بعدشم توو ادامش گفت: اگه علی نبود تو رو هم خلق نمیکردم؟؟ و حتما شنیدی که بعدش گفت: و اگه فاطمه نبود شما دو تا رو هم خلق نمیکردم؟؟؟ (۱)
فهمیدی چی شد؟ یه بار از آخر به اول برگرد... پس:
میلاد هستیِ هستی بر کل هستی مبارک
شعر قشنگ فریدون مشیری رو با من بخون. تقدیم به همه مادرای خوب ایرانی:
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه ، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است :
لذت یک لحظه مادر داشتن
پارسال برا روز زن یه هدیه وبلاگی داشتم. خیلی برام جالب بود که امسال توو چندتا وبلاگ دیدمش. خدا رو شکر. شاید خونده باشیش. ولی دوباره خوندنش خالی از لطف نیست. فقط یه خورده حوصله میخواد. اگرم حوصله نداشتی حتما آف بخونش.
دخترک بیچاره از بس گریه کرده بود، داشت جون میداد. حرفای اطرافیاش عجیبتر از حال خودش بود: ببین دختره چهجوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی... ای بابا هرکی رکسانا رو نشناسه فکر میکنه عاشق خداست و آخر مذهبه...
از همون لحظه ذرهبین فضولی من روی دخترک بیچاره متمرکز شد. چادر سر کرده بود، اما انگار تا حالا توو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود. تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم از روحانی کاروان میپرسه: من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟ آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چی ...؟!!
چیزی که براش جوابی نداشتم این بود که این بنده خدا اینجا چکار میکنه؟ با این قیافه و سر وضعش ... روز اول که اومده بود انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران. یه وضعی اومده بود که انگار... بالاخره هم طاقت نیاوردم و توو یه فرصت مناسب رفتم پیشش و گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟
خواهش می کنم ... بفرمایین
با چشماش داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه. یکی آدم حسابش کرده ...هنوز ننشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا!؟ با ولع تموم گفتم: آره آره ...دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس خوب گوش بدین و بذارین همه حرفامو بزنم. قبل از اینکه حرف دیگهای بزنه زد زیر گریه:
میدونم شما هم براتون عجیبه که یه دختر با این سر و وضع اومده اینجا، بعد یه دفعه حالش بد میشه، چادر سرش میکنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه. باشه براتون میگم ولی تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین:
من تکدختر یه خونواده پولدارم که فقط پول تو جیبیم روزی 50 هزار تومنه. اون روز توی دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم میاومد خیلی بیمقدمه گفت: اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا!!! من که خیلی خندم گرفته بود در کمال خونسردی و بیتوجهی گفتم: باشه، اشکالی نداره یه بار هم بریم قبر خدا رو زیارت کنیم. مگه چی میشه...!؟ قضیه رو شوخی گرفتم. باور نمیکردم که اون همه دانشجوی مثل خودشونو ول کنن و اسم منو بنویسن برا سفر حج. اما در کمال ناباوری دیدم قضیه جدیه. یهجوریایی لجم گرفت. با خودم گفتم میخواین منو بچزونین. باشه، باهاتون میام، حالی ازتون بگیرم که تا آخرش اسمتون یادشون بمونه.
سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم هتل سعی کردم با تیپی که زدم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم. این کار رو هم کردم. اون روز تا دلم خواست تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم. بدون اینکه فکر کنم کجام. شب با خستگی تموم برگشتم هتل. بهروی خودم هم نیاوردم که چی شده. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد، تا چشمامو بستم کابوس وحشتناک من شروع شد. خواب میدیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن. هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید. خیلی ترسیده بودم... نفس نفس میزدم ولی نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون میدم... ناامید ناامید بودم. با اینکه میدونستم توو جهنمم ولی از ته دل آرزوی مرگ میکردم. از یه جایی به موهام آویزون بودم... حشراتی که اگه توو بیداری میدیدم حتما قالب تهی میکردم دور و برمو گرفته بودن... زیر پام یه دیگ وحشتناک بود که تصور این که منو میخوان بندازن تووش از صدتا مرگ عذابآورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم میومد... یه دفه صدایی شنیدم که میگفت دست و پاشم ببندید، بندازیدش تو آتیش... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... فقط با ناامیدی تموم جوری که فقط خودم شنیدم فریاد زدم: یازهرا(س). یهدفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت! آتیشا خاموش شد و از میون شعلههای آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون میزد. تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.
به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد: حاج آقا قول بده دعام میکنی؟ اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم. منم که حالا با گریههای اون گریه میکردم، قول دادم.
حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد! ای کاش این خواب رو توی ایران می دیدم! ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم میداد و میآورد. الان که من خجالت زده حضرت زهرا(س) شدم چه فایده داره. و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.
بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک میکرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو میکشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم. همه دردهام یادم رفت. صورتش رو نمیدیدم، ولی صداش رو می شنیدم. گوشه چادرش رو کنار زد. یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود!
درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چکار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت، طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت. اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...
حاجی می دونی چرا اون روز حالم بههم خورد. من که دیگه داشتم از فضولی میمردم با ولع تموم گفتم: نه تو رو خدا برام بگو. درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت:
دخترم اینجا خونه منه. دوست ندارم دخترم تو خونه من کارای بد بکنه.
یه جوری با محبت گفت دخترم که تو دلم رو خالی کرد. داشتم میمردم. اومد جلو و دستی به سرم کشید. حرفایی زد و منو از کارایی نهی کرد که هیچکی ازش خبر نداشت. دستاش بوی عجیبی میداد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود. وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود، اما صورتم بوی عطر دستاشو میداد. به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده. وقتی میرفت من از تکونای شدید شونههاش فهمیدم که داره زار میزنه.
هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود، اما خوب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه(س) مادرجون منو تنها نذار، خواهش میکنم. و گریه میکرد و می لرزید... بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینبالسادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا... (۲)
پ.ن۱: لولاک لما خلقت الافلاک، و لو لا علی لما خلقتک، و لو لا فاطمه لما خلقتکما
پ.ن۲: بر اساس خاطرهای از وبلاگنویس عزیز علی شایق. اصل مطلب در وبلاگ کریم اهلبیت: http://ali-110.persianblog.com/
(هوالمحبوب)
چند شب پیشترا با آقا مهدی رفته بودیم دوچرخه سواری. البته ایشون دوچرخه سواری میکردن و منم مثلا خیر سرم به جای مواظبتش مسامسه میکردم (باب مفاعله از ریشه اس ام اس یعنی مبادله اس ام اس). آقا مهدی احساس کرد یه دفه یه چیزی از جلو چشاش با سرعت رد شد. با تعجب پرسید:
بابا این چی بود؟
گفتم: سوسک!
انگار یادش رفته بود اون موقع بترسه، با تعجبی که کاملا مشخص بود ترسم توش هست گفت:
سوسک!؟
گفتم: آره ولی بیخیال رفتش.
همونجور که داشت با چشاش رد پرواز سوسکو دنبال میکرد خیلی کودکانه پرسید:
سوسکا میتونن توو آسمونا بپرن و به جاش همش میرن توو چاه فاضلابا؟؟؟
و من باز خیلی پدرانه توو حرفاش موندم. داشتم به معنی حرفش فکر میکردم که دوباره گفت:
برا همینه که همه از سوسک بدشون میاد؟؟؟
خوب من باید چی میگفتم؟