شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

میشه، به همین سادگی میشه خوب بود

(هوالمحبوب)

بازم سلام. سه تا تبریک:

اول تبریک بهار در بهار و تولد آخرین پیامبر خدا (ص) که کاملترین دین رو با خودش آوورد. خدا رو شکر که این نعمتو به ما داد؛

دوم تبریک تولد بنیانگذار مذهب شیعه امام صادق (ع). خدا رو شکر که توو جایی به دنیا اومدیم که دور و برمون همه میگن علی (ع) و بچه هاش(ع)؛

سوم تبریک غروری که توو ماجرای پونزده سرباز انگلیسی نصیب مردم خوبمون شد؛

یه تبریکم به اونایی که خودشون میدونن چرا؛

بعضی وقتا شما هم حس میکنید که بعضی چیزا بیخودی سر راهتون نمیاد. درست میگم؟ یه مطلب دیگه ای برای امروز توو نظرم بود، ولی دیروز این نوشته رو دیدم. حیفم اومد فقط خودم باهاش حال کنم. به عنوان عیدی از من قبولش کن و پیشنهاد میکنم اگه الان حالشو نداشتی ذخیرش کن تا به قول خودتون (آف) بخونیش. قول میدم تو هم باهاش حال کنی.

یه روز حضرت محمد (ص) شیطان رو توو مسجد الحرام دید که خیلی ناراحته. ازش پرسید: ملعون چرا ناراحتی؟ شیطان گفت: از دست تو و امت تو ناراحتم. حضرت فرمود: چرا از من ناراحتی؟ شیطان گفت: چون این همه تلاش میکنم که مردمو گمراه کنم ولی تو روز قیامت ازشون شفاعت میکنی و تموم زحمات منو به هدر میدی. به همین خاطر با تو دشمنم و از تو بدم میاد. حضرت فرمود: از دست امتم چرا ناراحتی؟

شیطان گفت: امت تو کارایی میکنن که بقیه نمیکنن:

اول اینکه وقتی به هم میرسن به هم سلام میکنن که سلام اسم خداس و من از این اسم میترسم؛

دوم اینکه وقتی همو میبینن به هم دست میدن و تا دستشون توو دست همه گناهای جفتشون بخشیده میشه؛

سوم اینکه وقتی میخوان غدا بخورن بسم الله میگن و من دیگه نمیتونم با اونا غذا بخورم و گرسنه میمونم؛

چهارم اینکه بعد از غذا خوردن الحمدلله میگویند؛

پنجم اینکه وقتی اسم تو میاد بلندبلند صلوات میفرستن. اونقدر ثواب صلوات زیاده که من مجبور میشم فرار کنم؛

ششم اینکه وقتی میخوان کاری انجام بدن انشاالله میگن و من دیگه نمیتونم توو کاراشون دخالت کنم و اونا رو اونجوری که دلم میخواد بهم بزنم؛

هفتم اینکه صدقه میدن و وقتی که صدقه میدن هم گناهاشون بخشیده میشه هم هفتاد جور بلا رو از خودشون دور میکنن (حضرت محمد فرمودند: وقتی انسان دستش را در جیبش میبرد که پولی را صدقه دهد، هفتاد شیطان دست او را میگیرند تا او را منصرف کنند و نگذارند او صدقه بدهد)؛

هشتم اینکه قرآن میخونن. توو خونه ای که قرآن خونده میشه فرشته ها برو بیا دارن و برا من دیگه جایی نمیمونه؛

نهم اینکه منو خیلی لعنت میکنن و با هر لعنت یه زخم به بدنم میفته و تا وقتی که همون شخص یه گناه باحال نکنه اون زخم خوب نمیشه که نمیشه؛

دهم اینکه تا گناه میکنن فورا توبه میکنن و همه زحمتای منو به هدر میدن؛

یازدهم اینکه حتی وقتی عطسه میکنن بازم الحمدلله میگن. عطسه رو خدا میفرسته و نشون میده که بدن بندش سالمه. وقتی اونا الحمدلله میگن من خیلی لجم در میاد؛

...

میگم تو هم مثل من داری فکر میکنی که چه کارای ساده ای میشه انجام داد که شیطان جرأت نکنه دور و برمون بپلکه؟ انشاالله وجودت از هرچی شیطان درونی و بیرونی دور باشه.

یه سوال

(هوالمحبوب)

این بار سلام

بذار این دفه اینجوری شروع کنم. یه خورده خودمونی‌تر. رسمی و خشک نه. سال جدید تحویل شده و میگن خیلی چیزا باید نو بشه. میگن سال 85 تموم شده و دیگه هم نمیاد. این سؤال رو قبلا از چند نفر پرسیدم ولی خیلیاشون توو جواب موندن. اینجام از شما میپرسم:

سال 85 اومد، خیلی ساده یک سال از عمر شما رو کند و با خودش برد. دیگه هم پس نمیده. شما چی؟ تونستید از سال 85 یه چیزی بکَنید که بتونید چند وقتی برا خودتون نگه دارید؟

نمیدونم سال 85 برا شما چجوری گذشت، ولی من احساس میکنم طول سال دیگه 365 روز نیست، خیلی کوتاه‌تره. یا شایدم روزاش خیلی کوتاه شدن. شایدم واقعیت عمر همینه. تا چشم به هم بزنی یک سالش رفته و تا بخوای به خودت بیای میبینی پیمونه پر شده. هنوز این مطلب از ذهنت نرفته که میبینی شخص ثالث دوباره میپرسه: سال 86 اومد، خیلی ساده یک سال از عمر شما رو کند و ...

راستی اگه قراره مثلا یک سال بعد این سوالو ازمون بپرسن از الان چقدر خودمونو میتونیم برا جواب دادن آماده کنیم؟؟؟ اگه قرار باشه 365 روز دیگه رو هم اجازه بدیم از عمرمون بردارن و هیچ تحولی نداشته باشیم، یه جورایی احساس ضرر بهمون دست نمیده؟ احساس نمیکنی لازمه یه تحرکی، تحولی، کاری، برنامه‌ای، ... نمیدونم. فقط میدونم با دعای خوبی سال رو شروع کردی و سعی کردی از ته دل زمزمه کنی:

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

منم از ته دل آمین میگم و دعا میکنم حالتون تو سال جدید به بهترین حال‌ها متحول بشه. عیدتون مبارک

 یه مطول باحالم از محمدعلی خداپرست بخون. به حال و هوای عید میخوره:

 نوروز رسیده است و هوا عطر بهاری به بغل دارد و دنیا شده پر سنبل و صدها گل و خورشید، نفس‌های پر از گرمی خود را به زمین هدیه کند باز  و کمی ناز به دنیا بفروشد... ( و از این دست اراجیف، فراوان ز قلم‌های دگر باز شنیدید و میان صفحات دو هزار و سه کتاب و صد و پنجاه و دو نشریه شده چاپ و کمی گول زده خلق خدا را ) ...! نوروز اگر سر برسد، عیدی بسیار شود ردّ و بدل بین کبیران و صغیران و نگاه همه بر دست بزرگان که رگ غیرتشان جوش زند باز و سر (سال‌نو)یی، پول سیاهی (!)بدهند از سر انفاق و کمی منّت مشروط گذارند سر ما که: ((‌ اگر این بشود یا بشود
آن، به همین آیه‌ی قرآن ...! )) و عجیب این که تعهّد بدهیم از سر اخلاص و کمی بعد، فراموش بسیار شود عارض و کار خودمان را بکنیم از نو و انگار نه انگار ... ؟! القصّه، پس از این همه رخداد، عجیب است اگر باز کسی وضع قر و قاطی ما را به سبیل مخ معیوب خودش عید بنامد!!

 

هوالمحبوب

سلام

۱- وبلاگم از آخرین مطلب تا امروز به یک مشکل برخورده بود که نمیتونستم مدیریتش کنم. امروز با لطف دوستان بلاگ‌اسکای مشکل حل شد. جاداره ازشون واقعا تشکر کنم.

۲- از همه دوستانی که نظر گذاشتن ممنونم و معذرت میخوام که به دلیل همون مشکل نتونستم نظراتشون رو تایید کنم.

۳- یه وبلاگ اجاره‌ای زده بودم برای پیغامای خاص. دوستانی که اونجا برام نظر گذاشته بودن، هیچوقت از خاطرم نمیرن.

۴- یه دوست عزیزی که خیلی برام عزیزه از جانب من به بلاگ‌اسکای ایمیل زده بود و پیگیر حل مشکل شده بود. میخوام بهش بگم انشاالله همیشه سبز باشی.

۵- چند روزی نخواهم بود. اگه خدا خواست وقتی برگشتم جواب محبتتون رو میدم.

در زمستان بهاران آمد

بیست در بیست

 (هوالمحبوب)

اون روزم درست بیستم دی‌ماه بود، ولی درست بیست سال قبل... دوم دبیرستان بودم... یادش بخیر... روزی که خدا رو با چشای خودم دیدم... چقدر اینجوری گذشت... به قول شما چقدر زود دیر شد. کاش... کاش... اصلا بیخیال... همون قبلی رو یه بار دیگه با من میخونی؟

کاشکی واژه‌ای به نام "کاش" تو واژه‌ها نبود

کاشکی "ناامیدی" تو کتاب دهخدا نبود

کاش می‌شد یک کاری کرد تا هیچ دلی یخ نزنه

کاش حدیث تنهایی بجز تو قصه‌ها نبود

کاش می‌شد یک کاری کرد پنجره‌ها بسته نشن

کاشکی پشت پنجره تاریکی و سرما نبود

کاش یه بار وقت بذاریم، رو آینه دسمال بکشیم

کاش روی برگای شمدونی دود سیا ‌نبود

...

کاش دلامون بیخودی اسیر رنگا نمی‌شد

کاش قفس فلزیا جای قناریا نبود

کاش پرستوها دیکه شهرمونو ترک نکنن

کاشکی فصل عاشقی تو شهر ما کوتا نبود

کاش کتاب قصه لیلی و مجنون نمی‌سوخت

کاشکی عشق قربونی توی خیابونا نبود

کاش نماز عشقمون فقط یه رکعت بود و بس

کاشکی دهلیز دلامون یکی بود، دوتا نبود

کاشکی بین من و تو، یه شخص ثالث نمی‌بود

کاش غزل گفتن من بسته به این چیزها نبود

کاش کتاب زندگی یه‌جور دیگه ورق می‌خورد

کاش می‌شد یک کاری کرد تا دیگه ایکاش‌ها نبود

کجا رفت تاثیر سوز و دعا

یه عکس یه دنیا خاطره، یه یادگار، یه کهنه رنج... یه دل که پر کشیده تا غروب کربلای پنج

کسی هست بهم بگه دفتر خاطرات من کجاس؟

بعد این همه سال!!!

هوالمحبوب

وقتی راهنمایی بودم معلمم بود. دیگه ندیدمش. شنیده بودم اشعارش واقعا قشنگه. یه تک‌مصراع از اشعارشو حتما بارها و بارها خوندی یا شنیدی:

یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد

چند روز قبل بعد از اینه همه سال توو یه وبلاگ به دوتا از اشعار واقعا قشنگش برخوردم. اگه بخونیش حتما تایید میکنی:

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
سند عقل مشاعی است همه میدانند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
وقتی اظهار نظر کرد دلم، فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
روستا زاده ام و سبز تر از برگ درخت
سینه ام وسعت صحراست اگر بگذارند
دل دریایی من، اینهمه بیهوده مگرد
خانه ی دوست همینجاست اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند

من امشب از دوبیتی از غزل از گریه سرشارم
سرم را میگذارم باز هم بر شانه ی تارم
پری های خیالم ناگهان در رقص می آیند
که تو شعر مجسم باز می آیی به دیدارم
دو زانو می نشینی روی زیراندازی از چشمم
نگاهم میکند چشمی که عمری کرد انکارم
دل من گرچه چشم زخمی اسفندیار آخر
مگر من میتوانم از نگاهت چشم بر دارم
تو خواهی رفت و خواهم ماند با شعر و دوتار اما
به دندان پشت دستم مینویسم «دوستت دارم»

متاسفانه توو همون وبلاگ خوندم به تازگی پسرش رو از دست داده. از همینجا دست معلمم استاد محمود اکرامی رو میبوسم و بهش تسلیت میگم.

 

برنادت

(هوالمحبوب)

هرچی به اونجا نزدیک‌تر میشدم احساس میکردم گذشت زمان داره کندتر میشه. خیلی اشتیاق داشتم زود برسم. از ایران تا فرانسه یه طرف، این چند ده‌متر یه طرف. بالاخره رسیدم. اولین بار بود که وارد یک کلیسا میشدم. خیلی کوچک بود، ولی خیلی باصفا به‌نظر میومد. با نگام همه‌جاشو سرک کشیدم. گوشه کلیسا جایی رو شبیه غار درست کرده بودن. با اینکه سعی میکردم آهسته قدم بردارم ولی انگار داشتم میدویدم. دم در غار که رسیدم وایستادم. کنار در شمعای زیادی روشن شده بود. رو دیوارم کلی کاغذای کوچیک چسبیده بود که مشخص بود رو هرکدومشون یه درد دل نوشته شده. پدر روحانی با چندتای دیگه داشتن دعا میخوندن. با اینکه مضمون دعاشونو نمیفهمیدم ولی توو دلم همراهیشون میکردم. بالاخره گوشه کلیسا اون چیزی رو که میخواستم دیدم. یه تابوت شیشه‌ای با حاشیه‌های طلایی... دیگه حتی اگه میخواستمم نمیتونستم قدمامو تندتر بردارم. یواشترم نمیتونستم برم. اصلا به اختیار خودم نبودم. آهسته آهسته به سمتش رفتم...

چه آرامشی... داخل تابوت یه خانوم جوون با لباس راهبه‌ها دراز کشیده بود. جز این نمیتونستم فکر کنم. انگشتاشو توو هم گره زده بود و یه تسبیح چوبی توو دستش بود. دستاش رو سینش بود، چشاشم بسته بود. انگار تازه خوابش برده بود. وقتی نگاش میکردی انگار یه چیزی از توو دلت میخواد کنده شه. همچین آروم دراز کشیده بود که به ذهنتم خطور نمیکرد که زنده نباشه، چه برسه به اینکه سالهای ساله که جون به جون‌آفرین داده و تازگی از توو خاک درش آوردن. احساس میکردم داره نفس میکشه. باورم نمیشد این همون برنادت آسمونی باشه که فیلمشو دیده بودم.

 

  Bernadet

 

نمیدونم چقدر طول کشید تا از دیر اومدم بیرون. ولی وقتی بیرون اومدم احساس میکردم چقدر سبک شدم. احساس میکردم چقدر خدا نزدیکمه. با خودم فکر میکردم:

مگه برنادت چی داشت؟ چکار کرده بود که خاک به خودش اجازه نداده بود وارد حریمش بشه. داشتم فکر میکردم ما اگه دوروز به خودمون نرسیم بوی گندمون همه‌رو فراری میده، این چه اکسیریه که نذاشته بود بعد این همه سال برنادت حتی یه چروک به صورتش بیفته؟

توو ذهنم فیلم برنادتو چند بار مرور کردم. یادم میومد که:

برنادت دختری بود که هیچ‌وقت دروغ نگفته بود. نه به دیگرون، نه به خودش و نه به خدا.

یادم میومد وقتی حتی میتونست با یه دروغ مصلحتی از حبس بیاد بیرون هم این کارو نکرد.

یادم میومد وقتی توو اون غار بانو بهش گفت باید زمینو بکنی و از علفای ته غار بخوری، بدون اینکه هیچ فکر دیگه‌ای بکنه این کارو کرد، چون بانو بهش گفته بود. حتی وقتی اون جمعیت عظیم بهش خندیدن باز یه ذره هم شک نکرد.

خیلی چیزا رو با خودم مرور کردم، ولی انگار یه چیزی رو روی یه تابلوی بزرگ توو ذهنم نوشته بودن:

 

راهای رسیدن به خدا خیلی زیاده، اگه نگات فقط به خدا باشه

 

(بر اساس خاطره‌ای از خانم حبیبه آقایی‌پور)

پ. ن.:

1- آرامگاه برنادت در شهر نووق فرانسه است؛

2- غار اصلی میعادگاه برنادت در شهر لوقد فرانسه است؛

چه اشتباهی

(هوالمحبوب)

اون روزم سر ساعت خودمو رسوندم پارک. به سرعت رفتم سمت همون نیمکت همیشگی. اطرافو نگاه کردم ببینم بازم میاد یا نه. چند روز بود که احساس میکردم یه نفر میاد اطراف همون نیمکتی که من میشینم میپلکه. روزای قبل یه چیزی مانع از این میشد که مستقیم نگاش کنم. چند روز اول تا احساس میکردم اومده نیمکتو ترک میکردم. روزای بعد یه خورده میموندم و بعدش در حالی که سعی میکردم بهش بفهمونم اینکاره نیستم ترکش میکردم. چند روز بعدش کم‌کم انتظارشو میکشیدم ببینم بازم میاد. این روزای آخر ... نمیدونم چرا ولی حالا یه احساس عجیبی داشتم. خیلی دلم میخواست ببینمش. یه جوری حس میکردم وابستش شدم.

راستش سعی کرده بودم احساسمو بریزم رو کاغذ و ... توو همین فکرا بودم که متوجه شدم یکی به نیمکت نزدیک شد... احساس کردم ضربان قلبم تندتر شده. بازم سعی کردم وانمود کنم که متوجهش نشدم... خدایا یعنی امروز چهرشو میبینم... یعنی امروز اون پرنسسی که تونسته بود تمام فکر و ذهن منو توو این چند روز به هم بریزه میدیدم؟ با اینکه سعی کردم وانمود کنم متوجهش نشدم ولی دست و پامو بدجوری گم کرده بودم. تو خیالاتم با خودم میگفتم: یعنی قبول میکنه باهام باشه؟... اولین بارم بود ولی به خودم قبولونده بودم که ما حتما دوستای خوبی برای هم میشیم...

صدا نزدیک‌تر شد... احساس کردم اومد رو همون نیمکت نشست... ضربان قلبم خیلی شدیدتر شده بود... داشتم با خودم فکر میکردم اگه قلبم از کارم بیفته ارزششو داره که یه بار ببینمش... یعنی اونم دوست داره که با من باشه؟... بدون اینکه متوجه بشه دوربین گوشیمو چرخوندم سمتش... میخواستم حتی اگه نشد باهاش دوست بشم عکسشو حتما روو گوشیم داشته باشم... صدایی نمیومد... یعنی متوجه شده بود میخوام عکسشو بگیرم؟... پس چرا هیچ اعتراضی نمیکنه؟... خدای من... یعنی اونم میخواد باهام دوست باشه؟... دیگه زمانو حس نمیکردم... با اینکه میدیدم عابرایی که رد میشدن نیمکت مارو نشون میدن و نیشخند میزنن ولی اهمیتی نمیدادم.

وقتی احساس کردم دوربین دقیقا به سمتشه یواش دکمه موبایل رو فشار دادم. هیچ صدایی نیومد... نه از دوربین نه از اون... خدا رو شکر. یواش گوشی رو برگردوندم... اولش چشامو بستم... یعنی چه شکلیه؟... چشاش؟... قد و بالاش... تیپش حالایی هست؟... امروزی میگرده... اگه خوب تنظیم نشده باشه چی؟ اگه پاشده باشه رفته باشه... دیگه طاقت نیاوردم. صفحه گوشی رو یه خورده آوردم بالا تا خوب ببینمش...... باورم نمیشد... یعنی...

...

حالا فقط یه سوال برام مونده بود:

این چند وقت من به پای چی سوخته بودم؟...

.

.

.

.

.

 

 

 

kalagh