شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

شخص ثالث

مجموعه‌ای از داستانک‌ها، اشعار، غزلیات، دوبیتی‌ها، شعرهای نو و محاوره‌ای با تخلص شخص ثالث

چو ایران نباشد تن من مباد

 (هوالمحبوب)

 

   


چند روز قبل دعوتنامه عجیبی دستم رسید که دعوت کننده نداشت! فقط نوشته بود:

 چو ایران نباشد تن من مباد

 مکان: محل همایشهای ایران زمین

 زمان: 31 شهریور

اینکه چگونه مکان همایش را یافتم بماند، وقتی وارد شدم  ابهت غیرقابل گریزی وجودم را فرا گرفت. تخمین اینکه چند نفر آنجا بودند برایم دشوار بود. صحنه آرایی همایش هم خیلی عجیب و در عین حال جالب بود. میهمانانی که سمت راست جایگاه بودند پوششی شبیه سربازان هخامنشی داشتند. همیشه دلم میخواست برای یک بار هم که شده در یک چنین فضایی قرار بگیرم. اما مهمانان سمت چپ جایگاه لباسهایی مثل لباسهای بسیجیهای خودمان داشتند. بینابین هم پوششهای مختلفی دیده میشد: کردی، عربی، لری، بوشهری، بلوچ، خراسانی، شمالی، حتی لباس عادی هم زیاد بود. من به سمت چپ جایگاه هدایت شدم.

برنامه همایش هم به قدری منظم و حساب شده بود که اصلا گذر زمان حس نمیشد و نفهمیدم مدت همایش چقدر بود. آخرین قسمت برنامه اعطای لوح یادبود همایش بود. مجری برنامه گفت بنا بود در این قسمت به غیورمردانی که در پاسداری از مرزهای ایران جانفشانی کرده اند لوح یادبود اعطا شود، اما این از توان زمان و مکان همایش فراتر بود، و ما را بر آن داشت تا فقط نمایندگانی را انتخاب و به جایگاه دعوت کنیم.

آنگاه مجری نام کسانی را قرائت میکرد و شمه ای از فداکاری ایشان را نیز بیان میکرد. کاش میتوانستم آنچه را میدیدم و میشنیدم به قلم بکشم. حین قرائت مجری گاهی اشک، گاهی لبخند، گاهی حس فریاد و گاهی هم بغض بود که از پی هم می آمدند و میرفتند. بعضی اسامی برایم آشنا بود و از قبل در جریان حماسه های آنها بودم ولی برخی اسامی را حتی شاید برای اولین بار میشنیدم. بنابراین اگر در ذکر اسامی آنها دچار اشتباه شده ام بر من ببخشید.

مجری اینچنین آغاز کرد:

در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می کند و کار بر دلیران ایران زمین دشوار میگردد. منوچهر به ناچار پیشنهاد صلح میدهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند. قرار بر این میگذارند که کمانداری ایرانی از فراز کوه البرز تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. دلاوری از پهلوانان ایران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر فراتر از حد تصور زمان و مکان پرواز کنان میرود و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید و آنجا مرز ایران و توران می‌شود. اما گویی این دلاور تمام وجودش را در کشیدن کمان گذاشت که آنگاه که تیر از کمان برون رفت جان از تن او نیز پر کشید تا تیر را به دوردستترین ببرد. بسیاری این دلاور را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره‌های جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است. دلاور نامی ایران، آرش معروف به آرش کمانگیر!!!

نگاهها ناخودآگاه به سمت راست جایگاه چرخید. مردی چون کوه برخاست که کمانش نیز همراهش بود. با وقاری وصف ناپذیر در میان تشویقهای بی امان حضار به سمت جایگاه رفت. تشویقها تا زمان دریافت لوح و نشستن آرش در جایگاه و حتی بعد از آن ادامه داشت. در معرفی پاسدار دوم مجری چنین گفت:

مرزهای ایران در زمان حکومت او شاید به بیشترین گستردگی خود رسید، اما بیشتر او را از این جهت میستائیم که به سربازان خود گفته بود:

در نبرد متعرض زنان و کودکان نشوید، اسیران را نکشید، درختان را قطع نکنید و حق آتش زدن مزارع را ندارید...

و خوب است همه بدانیم این سند به عنوان اولین منشور حقوق بشر شناخته شده است و در سال 1971، سازمان ملل متحد ترجمه متن آنرا به تمام زبانهای رسمی به چاپ رساند و آن را در اختیار دفاتر این سازمان در کشورهای مختلف قرار داد. این بزرگ مرد تاریخ ایران کسی نیست جز ذوالقرنین کوروش کبیر پادشاه ایران!!!

وقتی کوروش از سمت راست جایگاه بلند شد شور عجیبی همایش را فرا گرفت. ابهت یک زمامدار تمام عیار در قامت کوروش نمایانگر بود. او در میان هلهله و تشویقهای بی امان حضار به سمت جایگاه رفت. فاصله جایی که من نشسته بودم تا جایی که مصطفی چمران نشسته بود خیلی نبود. وقتی کوروش به سمت جایگاه میرفت چمران با لبخندی که چهره جذابش را جذابتر مینمود گفت: کاش مدعیان تمدن قرن بیستم به اندازه 2500 سال قبل این تمدن، متمدن بودند.

وقتی کوروش نشست، مجری اینگونه ادامه داد:

سالها از حکومت کوروش گذشته بود، یعنی حدود 330 سال قبل از میلاد که مرزهای غربی ایران مورد هجومی سهمگین قرار گرفت. نیروهای اسکندر این کشورگشای ستمگر مقدونی پس از پیروزی در سومین جنگ خود با داریوش سوم برای دست یافتن به پارسه (پایتخت ایران)، از طریق کوهستانهای کهکیلویه روانه این شهر گردید که در تنگه های دربند پارس با مقاومت یک هنگ 1000نفری از ارتش ایران به فرماندهی دلاوری باهوش روبرو گردید. وقتی سپاه اسکندر وارد تنگه شد، به جز موانع طبیعی با موانع دست‌ساز نیز روبه‌رو شد. هنگامی که مقدونیان به مکان مناسبی رسیدند، نیروهای این دلاور تخته‌ سنگ‌های بزرگی را به پایین کوه غلتاندند. همراه با این تدبیر جنگی کمانداران نیز به تیراندازی پرداختند و مقدونی‌ها با دادن تلفات بسیار، دچار آشفتگی شدند بی‌آنکه بتوانند کوچک‌ترین آسیبی به ایرانیان برسانند. اسکندر پس از این شکست توانست با خیانت اسیر یونانی از بیراهه و گذر از راههای سخت کوهستانی خود را به پشت نگهبانان ایرانی برساند وآنان را در محاصره بگیرد. دلاور پارسی حاضر به تسلیم نشد و آنقدر در پیکار با دشمن پافشرد تا خود و همه یارانش از پای در آمدند و جنگ هنگامی به پایان رسید که آخرین سرباز پارسی به خاک افتاده بود. مورخ اسکندر میگوید اگر چنین مقاومتی در گاوگاملا (کردستان عراق) در برابر ما صورت میگرفت قطعا شکست میخوردیم.

مجری مدتی سکوت کرد. واضح بود او نیز مانند سایر حضار بغضی نشکفته در گلو دارد که نمیتواند آن را کتمان کند. با کمی تاخیر و در میان سکوتی سنگین ادامه داد: آریو برزن، دلاور نامداری که افسانه سد سکندر را در هم شکست.

وقتی آریو برزن برخاست هنوز حضار در سکوتی سهمگین فقط صلابتش را به نظاره ایستاده بودند. با صلابتی افسانه ای به سمت جایگاه میرفت که ناگاه کوروش کبیر بلند شده و به سمت این دلاور جانباز رفت. بسان سلطانی در برابر امیر لشگرش او را در آغوش گرفت و با تواضعی خاص بازوی آریو برزن را بوسه زد. و تازه اینجا بود که حضار از شوک داستان غیورمردی آریو خارج شده و با تمام وجود این صحنه را به تشویق نشستند. آریو برزن و کوروش به سمت جایگاه رفته و در کنار هم نشستند.

مجری ادامه داد:

 اجازه دهید دلاور بعدی را معرفی نکنم و ... فقط ببینید... نگاهها ناخودآگاه به سمت راست جایگاه چرخید تا ببینند چه کسی بلند میشود! ناگهان کسی بلند شد که در برخاستنش وقاری خاص وجود داشت. لباسی شبیه به لباس آریو برزن بر تن داشت اما پوشیده تر از آن مینمود. علی رغم این وقار چنان با صلابت به سمت جایگاه میرفت که کمتر کسی گمان میبرد او یک زن باشد. وقتی نزدیک جایگاه رسید آرش، کوروش و آریو تمام قد بلند شدند. آریو برزن جلوتر آمده و دست این بانوی سپاهی را در دست گرفت و به علامت سرافرازی بلند کرد.

من اول جا خوردم که مجری گفت: در برگهای زرین حماسه آریو برزن برگی وجود دارد که در اوج صلابت از جنسی لطیفتر نوشته شده است. یوتاب خواهر دلاور آریو برزن و فرمانده قسمتی از سپاه او در کنار تمامی رشادتهای برادر حضور داشت و آنقدر در کنار او جنگید تا او نیز جانش را فدای پاسداری از مرزهای ایران کرد!!! ... هیچگاه چنین تشویقی را در هیچ جا ندیده و نشنیده بودم که حضار از یوتاب به عمل آوردند.

...

آنگاه که مرزهای شرقی ایران در هجومی بیسابقه چنان مورد تاخت و تاز مغولان قرار گرفت که پادشاه خوارزمی چاره ای جز فرار خفتبار نداشت شاهزاده ای جوان با سربازان اندکش دلیرانه در مقابل لشکر مغول مقاومت کرد و وقتی تمامی سربازانش را از دست داد خود را با اسب به رودخانه انداخت و همچنان که از مغولان دور میشد با کمان نیز به سمت ایشان تیراندازی میکرد. فرمانده جنگجوی مغول که تا به حال جنگهای بسیاری را مغلوبه کرده بود، پسرانش را فرا خواند و گفت: هرچند او دشمن ما بود ولی رشادتش مثال زدنی است. دلم میخواهد شجاعت را از او بیاموزید...

...

پس از یکصد و بیست سال استیلای قوم تاتار و مغول بر ایران و بسیاری از مناطق آسیا، قیامی مردمی در باشتین و سبزوار خراسان علیه ظلم و تعدی حاکمان مغول و عاملان آنان به وقوع پیوست. این نهضت که به قیام سربداران شهرت یافته‌است، از لحاظ وسعت بزرگترین و از نظر تاریخی مهمترین جنبش آزادی بخش خاورمیانه در قرن هشتم هجری بود. تلاش پیگیر رهبران آزاده این قیام منجر به تشکیل حکومت مستقل ملی و شیعه مذهب ایرانی در خراسان شد. مهمترین ویژگی‌های این حکومت عبارت بود از: تنفر و انزجار از عنصر مغولی و تثبیت ایدئولوژی تشیع امامی. هنگامی که سربداران توانستند بر حاکم مغولی خراسان پیروز شوند حکومت مستقلی ترتیب دادند و سبزوار را مرکز خود ساختند. قیام سربداران با آن که جنبشی محلی بود و مدت زیادی دوام نیافت، اما در تاریخ ایران اهمیتی خاص دارد، زیرا در پی این قیام و با نیرو گرفتن از پیروزی های آن بود که در نقاط دیگر نیز مردم روستاها سرکشی آغاز کردند. استقرار دولت مرعشیان در مازندران را باید یکی از بارزترین پی آمدهای حکومت سربداران دانست. رهبر این قیام مظلوم از فرزندان حوزه بود که مغول هرگز گمان نمیبرد چنین ضربه ای از او بخورد: شیخ خلیفه

...

آنگاه که بی غیرتی بر پادشاهان قاجار مستولی شده و مرزهای ایران را در شمال غرب به روسها واگذار میکردند این فرمانده دلیر توانست پیروزیهای امیدبخشی را به دست آورد و محبوبیتش نزد مردم ایران رو به فزونی بود که حسد حسودان دسیسه های بیفروغیش را رقم زدند... عباس میرزا فرمانده سپاه قاجار که توانست لشکر روس را در چندین جبهه شکست دهد...

...

آن روز غروب خسته و افسرده در حالی که افسار اسبش در دستش بود از تلاش روزانه برمیگشت که صدایی نظرش را جلب کرد. او که سراسر غیرت بود و در حسرت اینکه نمیتواند مانع استعمارگری روسها شود با چشمان خود دید که دو سرباز روس ناموس ایرانی را به تعقیب نشسته اند. غیرتش مانع هر مصلحت اندیشی شد و در حمایت از بانوی روستایی ایرانی دو سرباز متجاوز را از پای درآورد. این رشادت او سرآغازی شد بر قیام او در ناحیه سرخس. غیرتمندیش از یک سو و روحیه جنگجوییش از سوی دیگر عرصه را بر دشمن متجاوز در شمال شرق ایران تنگ کرد. به حدی که تزار برای سر او جایزه گذاشت. او توانست در یک نبرد حدود 2000 سرباز روس را از پای درآورد که فقط تخلیه اجسادشان بیش از دو هفته به طول انجامید. وقتی خبر به تزار رسید از خشم به خود پیچید و برای نابودی او دستورات خاص داد. او آنقدر جنگید و سربازان روس را به هلاکت رساند تا یاران خود را نیز تماما از دست داد. در جنگ و گریزهای پیاپی بالاخره در کوههای شاه جهان اسفراین اسیر خیانت شد و سرش به کینه تزاری از بدن جدا شد. وقتی سرش را در دربار تزار پیش روی او نهادند گویا به جز این منتظر خبر دیگری نبود که از جای برخاست، سر این غیرتمند ایرانی را برداشت و روی دست بلند کرد و در حالی که به تمامی حضار حاضر در قصرش نشان میداد، گفت: این است ججو، کسی که عرصه را در شرق ایران بر لشکریان تزار تنگ کرده بود...

خیلیها مانند من حتی نام ججو را نیز نشنیده بودند. شنیدم که میرزا کوچک میگفت: همیشه دلم میخواست ججو را از نزدیک ببینم...

...

جوان دلاور دیگرمان در واقعه مشروطیت به انقلابیون پیوست و در فتح قزوین شرکت نمود. او بانی جنبشی بود به نام نهضت جنگل که بتاریخ ۱۲۹۳ ه.ش. دست به مبارزه مسلحانه بر ضد ارتش خارجی داخل خاک ایران و بریگاد قزاق، که زیر دست افسران روسی تربیت شده بودند، زد. جنگلی ها هدف خود را "اخراج نیروهای بیگانه، رفع بی عدالتی، مبارزه با خودکامگی و استبداد و برقراری دولتی مردمی" اعلام کردند. نهضت مردمی جنگل توانست سالها دشمن متجاوز و دولت خائن را آزار دهد اما خیانتهای داخلی و حمایتهای خارجی در نهایت به قوای قزاق فرصت داد تا با شبیخونهای فراوانی، نیروهای جنگل را وادار به عقب نشینی نمودند و بعضی از سران تسلیم یا کشته شدند. مبارز مکتبی و خستگی ناپذیر ما به اتفاق تنها یار وفادارش، گائوک آلمانی معروف به هوشنگ، جهت رفتن به نزد عظمت خانم فولادلو، که همیشه از او حمایت می‌کرد، به کوهای خلخال زدند ولی دچار بوران و طوفان گردیدند و سرانجام زیر ضربات خرد کننده سرما و برف بتاریخ ۱۱ آذر ۱۳۰۰، هنگامی که هوشنگ را به کول گرفته بود، از پای در آمدند. او را میرزای کوچک نام نهاده بودن چون فرزند میرزای بزرگ بود. اما کاری که میرزا کوچک خان کرد تا ابد به بزرگی تاریخ ملت ایران خواهد ماند.

وقتی میرزا با همان لباسهای رزمی جنگلی به سمت جایگاه میرفت، ججو را دیدم که به استقبال او آمد و آریوبرزن که با لبخندی شیرین میرزا را کنار خود نشاند.

...

در کشاکش جنگ اول جهانی و در حمله انگلیسی‌ها به بوشهر، دلاورمردی روستازاده رشادت بسیاری از خود نشان داد. نظامیان انگلیسی پس از آن که در 17 مرداد 1294 بوشهر را اشغال کردند، در 22 همین ماه‌، با چندین ناو جنگی و صدها سرباز هندی و انگلیسی به منطقه تنگستان یورش بردند. مردم مبارز جنوب ایران طی دو قرن اخیر چندین بار با استعمارگران درگیر شده‌اند، اما قیام این دلیرمرد دلواری در خلال جنگ اول جهانی نقطه عطفی در مبارزات مردم جنوب به شمار می‌رود. با آغاز انقلاب مشروطه این ابرمرد در حالی که بیش از 25 سال نداشت‌، از جمله پیشگامان مشروطه در جنوب ایران بود. به همین دلیل در دوران دیکتاتوری محمدعلی شاه قاجار علیه حکومت وی در جنوب دست به اسلحه برد ودر 1288 ش توانست به کمک تفنگچی‌های خود، بوشهر را از سلطه عمال محمدعلی شاه آزاد سازد. با تصرف گمرک بوشهر که در اجاره انگلیسی‌ها بود، نیروهای این کشور به دخالت نظامی در منطقه پرداختند و جنگ و گریزی آغاز شد که تا سالهای جنگ اول جهانی ادامه یافت‌. در کشاکش جنگ‌، با وقوع انقلاب بلشویکی و خروج نظامیان روسی از ایران،انگلیسی‌ها تعرضات خود را به سمت شمال گسترش دادند. در همین حال تنگستانی‌ها نیز به حملات خود علیه انگلیسی‌ها شدت بخشیدند. در یکی از شبیخون‌ها ـ 21 تیر 1294 ـ دو ژنرال بلندپایه انگلیسی همراه با دهها سرباز انگلیسی و هندی جان خود را از دست دادند. با وقوع این حادثه نیروهای انگلیسی در 17 مرداد 1294 شبانه بوشهر را اشغال کردند و در 22 همین ماه به روستای دلوار مرکز تنگستان ساحلی یورش بردند. آنان در این حمله بامقاومت زیادی روبرو نشدند، زیرا روستا خالی از سکنه شده بود. انگلیسی‌ها نیز به ویران ساختن خانه‌های مردم و قطع نخل‌ها پرداختند. تنگستانی‌ها پس از این رویداد، غالباً روزها آرامش خود را حفظ می‌کردند و شبها به نیروهای انگلیسی شبیخون می‌زدند و با هر شبیخون تلفات سنگین انسانی به این نیروها وارد می‌آوردند. در جریان یکی از این حملات این رادمرد دلواری در 12 شهریور 1294 از پشت سر هدف گلوله یکی از همراهان خائنش قرار گرفت و به شهادت رسید، اما نهضتی که او درجنوب ایران به راه انداخت تا سالها مایه وحشت انگلیسی‌ها بود... حتما او را از نام نهضتش شناختید... رئیس علی دلواری...

...

وقتی دید انقلاب جوان کشورش مورد هجوم ناجوانمردانه کفتارهای بدکردار قرار گرفت، روا ندید در ایران نباشد و از مرزهای مقدس میهنش حراست نکند. او که تمام موقعیتها را برای یک زندگی سراسر شکوه و جلال به عشق شرکت در جهاد نادیده انگاشته بود با تجربیاتی که اندوخته بود و در بحبوحه ای که ایران ارتشی برای دفاع از مرزهایش نداشت، اقدام به تشکیل گروههای نامنظم چریکی کرد و با جنگهای نامنظمی که ترتیب داد توانست شهرهای آلوده شده به کفتارهای خارجی و شغالان داخلی را تطهیر کند. ملت ایران هیچگاه او و جنگهای نامنظمش را که فرصت اشغالگری را از بیگانگان ربود فراموش نخواهد کرد: مرد علم، ایمان و جهاد دکتر مصطفی چمران. و اینبار نوبت کوروش بود که به استقبال چمران بیاید و او را تا جایگاه همراهی کند.

...

بعد از چمران دلاوران زیادی از سمت چپ جایگاه فراخوانده میشدند که ابدا در توان من نیست نام همه آنها را ببرم.

...

مشغول تحصیل بود که جنگ شروع شد. خود را از دورترین نقاط به همراه همکلاسیهایش به جبهه ها رساند. در دفاع از هویزه چنان جانفشانی کرد که حتی دشمن را به تحسین وادار کرد. و در زمانه ای که خیانت دولتی، مرزداران را بسیار آزرد تا آخرین گلوله از هویزه دفاع کرد. دشمن تا به دندان مسلح که از این همه مقاومت به تنگ آمده بود آنگاه که آخرین گلوله از سوی مدافعین شلیک شد حلقه محاصره را تنگ کرد و وقتی او و همه یارانش به شهادت رسیدند حتی به پیکر آنها نیز رحم نکرد و با تانک این بدنهای مقدس را آماج کینه خود کرد. حسین علم الهدی مدافع ابدی هویزه.

...

وقتی دشمن ددمنشانه و سرمست از جنگ افزارهای اهدایی غرب و شرق هور را به هجمه گرفت ابدا گمان نمیکرد که این جوان کوتاه قامت دلیر بتواند با دست خالی لشکر تا به دندان مسلح او را بارها به اضمحلال بکشد... علی هاشمی.

...

... مقاومت خرمشهر نام او را هیچگاه از یاد نخواهد برد... محمد جهان آرا.

...

... وقتی سربازان دشمن او را دیدند اصلا ندیدندش و گمان بردند با جوانکی 13 ساله روبرو هستند که به جز بازیگوشی نمیداند. آنها نمیدانستند به زودی به دست این بزرگمرد کوچک اسیر خواهند شد... بهنام محمدی.

...

... 18 ساله بود که به خیل مدافعین پیوست. اما این سن کم  مانع از آن نشد که بتواند یکی از زبده ترین تیپهای رزمی دفاع مقدس را رهبری نکند و آنچنان دشمن را به زانو در آورد که برای سرش جایزه بگذارند. نام او کوههای بلند کردستان را استوارتر کرد. وقتی در ارتفاعات 2519 به پرواز درآمد فقط 25 سال داشت... محمود کاوه.

...

... مهندس بود و شهردار ارومیه. اما دفاع را بر همه چیز مقدم دانست... مهدی باکری.

...

... شاید بتوان او را فرمانده دلها نامید. وقتی به شهادت رسید پدر و مادرش تازه فهمیدند که فرزند سربزیرشان فرمانده لشکر 17 علی ابن ابیطالب است... مهدی زین الدین.

...

... با اینکه دستانش در جنگ قطع شد اما از دفاع دست برنداشت تا خدا دو بال به او داد... حسین خرازی.

...

... هنوز سربازانش سودای دیدنش و شنیدن فرمانش را در دفاع مقدس دارند... محمدابراهیم همت.

...

... آنچنان از او کینه به دل گرفتند که سالها بعد از جنگ به خیال خودشان از او و فداکاریهایش انتقام گرفتند... صیاد شیرازی.

...

... وقتی به پرواز در میآمد مرغان شوم آسمان به لانه ها میخزیدند... عباس بابایی

...

... با اینکه هواپیمایش آسیب دید اما با هوشیاری خاصی خودش را به قلب خاک دشمن رساند و با هواپیمایش به مظهر اقتدار دشمن کوبید تا همه بدانند که دشمن پوشالی است... عباس دوران.

...

... با اینکه قبلا چهار فرزند و همسرش را در دفاع از مرزهای مقدس ایران تقدیم کرده بود، وقتی دید سگان وحشی حریم زائرین خانه خدا را نگه نداشتند چادرش را به کمرش بست و با چماقی که به دست گرفت جانانه از حریم زائرین دفاع کرد تا خودش نیز به همسر و فرزندانش پیوست... بانویی که بجز افتخار نزاد: اشرف خسروی.

هنگامی که این بانوی اسوه به سمت جایگاه میرفت حاضرین در جایگاه همگی تمام قد بلند شده و همراه با حاضرین به تشویق بی امان بانو پرداختند و من دیدم یوتاب و پنج دلاوری را که از جایگاه آمدند و بانو را در حلقه گرفتند.

...

نمیدانم  دقیقا چند نفر به جایگاه فراخوانده شدند و مراسم چقدر طول کشید. اما وقتی مجری نام تمام نفرات را خواند اینچنین ادامه داد:

دیدید و شنیدید که تاریخ ایران پر است از حماسه و حماسه آفرین. حماسه هایی که حماسه آفرینان آن را آفریده اند. بیشک مثنوی حماسی ایران زمین فصلهای بیشماری دارد که ما را حتی یارای آن نیست تا آن را تورق کنیم. فصل حماسه آفرینان عدالت: کاوه آهنگر، بابک خرمدین، ستارخان و باقرخان و ... فصل حماسه آفرینان مبارزه با استبداد: شیخ فضل الله نوری، سیدحسن مدرس و حماسه آفرین حماسه آفرینان سید روح الله موسوی خمینی. - و چه شیرین بود که حضار با شنیدن نام سیدروح الله یکصدا صلوات ختم کرد- فصل حماسه آفرینان علم: خوارزمی، ابوریحان، زکریای رازی، ابوعلی سینا، شیخ بهایی، ... محمود حسابی، دکتر آشتیانی، حماسه آفرینان هسته ای و ...

اما در این همایش که در سالگشت آخرین تجاوز سهمگین به ایران برگزار شد ما بر آن بودیم تا حماسه آفرینانی را که به شکلی مرزبان این سرزمین کهن بودند و جانشان را در راه پاسداری از مرزهای ایران بر کف نهادند گرد هم آریم. بسیار مایل بودیم که بتوانیم در بین این حماسه سازان آنکه را برتر میپنداریم معرفی کنیم، اما زهی خیال باطل. چه کسی را آن توان هست تا بتواند بین حماسه آریوبرزن، شیخ خلیفه، رئیسعلی دلواری، ججو، علی هاشمی و محمود کاوه تمایز ببیند، چه رسد به آنکه برتر را انتخاب کند. با این حال در میان این حماسه ها حماسه ای رقم خورده است که شاید بتوان آن را حماسه حماسه ها نام نهاد. حماسه ساز این حماسه هم متفاوت از سایرین بود. او سرباز نداشت، سلاح هم نداشت، حتی قد و قامتی که بتواند لباس رزم هم بپوشد نداشت. چون سنی نداشت. اما ایمان داشت، همت داشت و غیرتی داشت که وقتی دید به مرزهای ایران تجاوز شده است به هر دری زد تا خودش را به دفاع برساند و رساند... و دفاع کرد... شاید یک تنه... اما ابدی... 13 سال بیشتر نداشت اما میشد در چهره مصممش از آریو برزن تا میرزا کوچک خان را دید. وقتی دید تانکهای متجاوز بدون هیچ مقاومتی راه میهن عزیزش را در پیش گرفته اند، از تن خود سدی ساخت که تا ابد هیچ تانکی را یارای شکستن آن نخواهد بود. وقتی نارنجکها را به کمر بست و خود را در مسیر حرکت تانک قرار داد تمام عرش به تماشا ایستاد. و حماسه ای از خود برجای گذاشت که رهبر رهبران و روشنگر روشنگران و مرشد و مراد حماسه سازان تمام فصلهای حماسه گفت: رهبر ما آن طفل 13 ساله ای است که ...

و من دیدم که تمام جایگاه تمام قد به پیش پای حسین فهمیده 13 ساله بلند شد... و زمزمه هماهنگی که میگفت:

چو ایران نباشد تن من مباد

 

هرچند اون موقعا یک یک نبودم ولی ثالثم نبودم

 

امروز هشتم آبانه. سالگرد حماسه جاودانه رهبر ۱۳ساله حسین فهمیده

شادی روحش صلوات

 

میترسم یه وقتی برسی که دیگه ...

(هوالمحبوب)

داره دیر میشه

یه چیزی میگم ولی به دل نگیر، بگو باشه
انگاری محبت تو هم دیگه آخراشه
...

پسر یهودیه و عموابراهیم

(هوالمحبوب)

حدودا 50 سال قبل توو فرانسه یه پیرمرد اهل ترکیه زندگی میکرد که یه خواربارفروشی داشت و مردم اونو به نام عموابراهیم میشناختن. توو همسایگی عموابراهیم یه خونواده یهودی با پسر 7سالشون "جاد" زندگی میکردن که معمولا جاد خریداشونو از مغازه عموابراهیم میکرد. ولی عادت داشت وقتی از مغازه میومد بیرون یواشکی بدون اینکه عموابراهیم متوجه بشه یه شکلات هم برمیداشت.

اون روز جاد وقتی از مغازه بیرون میومد یادش رفت یواشکی شکلات ورداره که یه دفه عمو ابراهیم صداش زد و گفت: جاد شکلاتتو یادت رفت ورداری! جاد سرجاش میخکوب شد... نه میتونست بره، نه میتونست به عموابراهیم نگاه کنه... اصلا فکرشم نمیکرد که عمو ابراهیم خبردار شده باشه... داشت با خودش فکر میکرد اگه عمو به باباش بگه چی؟؟؟ اگه دوستاش بفهمن... اصلا الان جواب عمو رو چی بده؟؟؟

... بگیرش جاد... این مال تویه!!! ... باورش نمیشد عمو کنارش ایستاده بود و داشت یه شکلات از همونایی که هر روز میدزدید بهش میداد. لبخند آسمونی صورت عموابراهیم حکایت از چیز دیگه‌ای داشت. جاد فقط همونجوری که داشت بی‌اراده شکلات رو میگرفت فقط تونست خیلی خشک و آروم بگه معذرت میخوام... دیگه این کارو نمیکنم.

عموابراهیم با همون لبخندش که حالا یه خورده جدی‌تر شده بود گفت: جاد من به شرطی میبخشمت که قول بدی دیگه اصلا توو زندگیت دزدی نکنی ولی میتونی هروقت اومدی اینجا یه شکلاتم برداری... جاد با خجالت سرشو بلند کرد و در حالی که لبخند ضعیفی داشت گفت: باشه قول میدم...

دیگه بعد از اون روز عموابراهیم برای جاد شده بود مثل یک پدر، مادر، برادر و از همه مهمتر ... دوست. یه دوست واقعی. هروقت جاد به مشکلی برمیخورد یا دلش میگرفت صاف میومد مغازه عمو. عموابراهیم هم بدون هیچ بدخلقی و با همن لبخند آسمونیش جاد رو میشنوند پیشش و به حرفش گوش میکرد. بعدشم یه کتاب از کشوی میزش در میاورد و میداد به جاد. بهش میگفت یه صفحشو باز کنه و بده به عموابراهیم. بعد کتابو میگرفت و دوصفحشو میخوند. بعد مینشست با جاد حرف میزد. چیزی که برای جاد خیلی عجیب بود همین بود که بعد از حرفای عموابراهیم احساس میکرد حالش خیلی خوبه، دیگه نگران چیزی نیست، اصلا احساس میکرد دیگه‌ مشکلی نداره.

17 سال از این موضوع گذشت و حالا جاد یه جوون 24 ساله بود که دیگه عموابراهیم 67 ساله رو مثل پدرش میدونست و نمیتونست ازش جدا بشه. یه روز پسرای عموابراهیم تقریبا بی‌خبر اومدن پیش جاد. جاد از دیدنشون خیلی خوشحال شد، اما وقتی پسر عموابراهیم صندوق کوچکی رو داد به جاد و گفت بابا وصیت کرده بود این صندوص رو هدیه بدیم به تو... دیگه نفهمید چه اتفاقی افتاد. جاد یه حامی واقعیشو از دست داده بود...

باز هم روزها گذشت، ولی خیلی سخت...

یه روز که جاد خیلی دلش هوای عمو رو کرده بود یاد هدیش و صندوقچه کوچولو افتاد. رفت سراغش و وقتی بازش کرد بی‌اراده اشکاش سرازیر شد... یاد روزی افتاد که عمو کنارش ایستاده بود و بهش شکلات میداد... توو صندوقچه همون کتابی بود که جاد همیشه اونو توو مغازه عمو باز میکرد و عمو دوصفحشو براش میخوند. به یاد اون روزا جاد بازم کتابو باز کرد... اما کتاب به زبان عربی بود و جاد چیزی ازش نمیفهمید، ولی یاد عمو چیزی نبود که ول‌کن جاد باشه. از جاش بلند شد و رفت سراغ یکی از همکاراش که تونسی بود. ازش خواهش کرد تا همون دو صفحه‌ای رو که باز کرده براش بخونه. همکارش قبول کرد و دو صفحه از کتاب رو خوند و وقتی اشکای گرم جاد رو دید ازش پرسید چه مشکلی پیش اومده؟ وقتی جاد مشکلشو به همکار تونسیش گفت اون با یه خورده فکر یه راه حل به جاد پیشنهاد داد. جاد در حالی که تقریبا خیلی متعجب شده بود، یاد عموابراهیم افتاد و راه‌حلایی که بعد از خوندن این کتاب بهش پیشنهاد می‌داد... همون‌جوری که داشت به کتاب نگاه میکرد از همکارش پرسید این کتاب چیه؟

-          این کتاب ما مسلمونا قرآنه.

جاد که یه بغض سخت گلوشو گرفته بود گفت:

-          چطوری میتونم مسلمون بشم؟

-          کافیه فقط شهادتین رو بگی.

و ... جاد مسلمان شد.

جاد مسلمون شد و چون اسلامشو مدیون کتاب قرآن میدونست اسم خودشو گذاشت "جادالله قرآنی". جاد تصمیم گرفته بود بقیه عمرشو وقف خدمت به قرآن کنه. برا همینم مطالعات وسیعی رو در این زمینه شروع کرد و وقتی احساس کرد قرآن توو وجودش نشسته شروع کرد به دعوت اروپائیا به قرآن. تا جایی که تعداد زیادی یهودی و مسیحی با استدلالای اون به اسلام ایمان میاوردن.

یه روز وقتی جاد ورقای قدیمشو زیرورو میکرد باز قرآنی رو که عمو بهش هدیه داده بود باز کرد. خیلی تعجب کرد که چرا تا حالا به صفحه اول قرآن توجه نکرده بود. توو صفحه اول عموابراهیم یه نقشه جهان رو چسبونده بود که رو قاره افریقاش با خط خودش نوشته بود (ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ) [النحل : ۱۲۵] یعنی: با حکمت و اندرز نیکو (دیگران) را به راه پروردگارت دعوت کن.  بعدشم زیرش یه امضا از خودش گذاشته بود. یه حس عجیب جاد رو فرا گرفته بود. دقیقا احساس میکرد توو همون مغازه کوچیک خواربارفروشی روبروی عمو نشسته و عمو داره بازم از روی کتاب باهاش حرف میزنه. انگار عمو صراحتش بهش میگفت که جاد این وصیت‌نامه من به تویه. برا همین خیلی قاطع تصمیم گرفت به وصیت عمو عمل کنه.

جاد خیلی مصمم سفر به آفریقا و دعوت به اسلام رو شروع کرد. اخلاصش توو کار و تکیش به قرآن برکتی به حرکتش داده بود که به دست اون میلیونها آفریقایی مسلمان شدند. جاد 30 سال تمام در آفریقا سفر کرد و مردم رو به اسلام دعوت کرد. بالاخره هم خودش سال 2003 در حالی که 54 سال سن داشت، بر اثر بیماریهایی فراوانی که توو همین راه دچارش شده بود از دنیا رفت.

ولی مرگ نمیتونه مانع جاودانی شدن مردان خدا بشه. پس قصه جاد هم همینجا تموم نمیشد. مادر جاد که استاد دانشگاهم هست 2سال بعد از مرگ پسرش به اسلام ایمان آورد. خودش اینجوری میگه: توو این 30 سالی که جاد مسلمون شد خیلی باهاش مبارزه کردم تا به یهودیت برگرده. توو این راهم از تمام تجربه دانشگاهیم، اطلاعاتم و قدرت استدلال یه استاد دانشگاه استفاده کردم تا اون از اسلام برگرده ولی نتونستم حریف یه پیرمرد تحصیل‌نکرده بشم. عموابراهیم از راه قلب جاد وارد شده بود و من نمیتونستم هیچ کاری بکنم تا اینکه خودمم بالاخره به واقعیت ایمان آوردم.

....

این یه تیکه رو اونایی که دست به نصیحتشون حرف نداره بلند بلند بخونن شاید خودشون بشنون:

جاد میگه: توو این 17 سالی که با عموابراهیم آشنا شدم حتی یه بار هم به من نگفت "ای کافر" یا "ای یهودی". یا حتی یه بار هم بهم نگفت مسلمون بشم. اون 17 سال دندون رو جگر گذاشت و نه از اسلام چیزی گفت و نه از یهودیت. فقط 17 سال صبر کرد تا جاد دلبسته چیزی بشه که بعدا بفهمه اسمش اسلامه.

بعدها یه بار از جاد پرسیدن چه احساسی داره وقتی میبینه میلیونها نفر به دست اون مسلمون شدن؟ و جاد توو جواب گفت هیچ احساس افتخاری نمی‌کنه! چرا که داره تلاش میکنه تا بخشی از خوبیای عموابراهیم رو جبران کنه.

دکتر صفوت حجازی یکی از مبلغین مشهور مصری میگه: توو کنفرانسی که برا مسئله دارفور توو لندن برگزار شده‌بود از یکی از روسای قبایل دارفور پرسیدم دکتر جادالله قرآنی رو میشناسی؟ بلافاصله از جاش بلند شد و گفت مگه تو اونو میشناسی؟ گفتم یه بار برا معالجه اومد سوئیس پیش من. رئیس قبیله خم شد و با محبت تمام دست منو بوسید. گفتم چکار میکنی؟ من کاری نکردم که دستم بوسیدنی باشه. گفت من با دست تو کاری ندارم ولی دستی که دست جاد رو گرفته باشه بوسیدنیه. ازش پرسیدم جاد تو رو مسلمون کرده؟ گفت نه، من به دست مردی مسلمون شدم که اون خودش به دست جاد مسلمون شده بود.

...

خوب به نظرت داستان جاد تموم شد؟ نمیدونم شد یا نشد ولی ته داستان اونی که نقل میکرد یه چیز دیگه هم گفت که حیفم اومد نگمش. میگفت: ما مسلمونا خیلیامون مثل یه ابری میمونیم که جلو خورشید اسلام رو گرفته و با نشون دادن یه برداشت سیاه و کدر، بقیه رو از دیدن این خورشید پرنور محروم می‌کنیم...

یه چیز باحال دیگه هم بگم. سینمای فرانسه سپتامبر 2003 یعنی دقیقا بعد از وفات جاد از داستان زندگی عموابراهیم و جاد فیلمی ساخت به نام: ” Monsieur Ibrahim et les fleurs du Coran” یعنی: “آقا ابراهیم وگلهای قرآن” به کارگردانی آقای François Dupeyron. قهرمان این فیلم عمر الشریف هنر پیشه معروف مسلمونه که نقش عموابراهیمو بازی میکنه. این فیلم سال 2004 روی صحنه رفت و اتفاقا جوایز زیادی رو در سطح محلی و جهانی کسب کرد. سایت ویژه فیلمم اینه:

www.sonyclas sics.com/ ibrahim

 

پ.ن: تو رو خدا حاشیه نرو، داستانی رو که خدا با دزدی پسرک یهودی شروع کرد و با هدایت میلیونی ادامش داد بگیر. با توام اخوی، همشیره با توهم هستم. آهای شخص ثالث که خودتو به اون راه زدی و توو خونت نشستی و برا پیروزی اسلام و مسلمین دعا میکنی، جاد یهودی برا اسلام تا افریقا رفت و جونشو داد ولی میلیونها کافر و یهودی و مسیحی رو مسلمون کرد. تو با رفتار چندش‌اورت چند نفرو از اسلام بیزار کردی؟؟؟

لو لا فاطمه...

 

(هوالمحبوب)

شنیدی خدا به آخرین پیغمبرش گفت: اگه تو نبودی من دنیا رو خلق نمیکردم؟ و بعدشم توو ادامش گفت: اگه علی نبود تو رو هم خلق نمیکردم؟؟ و حتما شنیدی که بعدش گفت: و اگه فاطمه نبود شما دو تا رو هم خلق نمیکردم؟؟؟ (۱)

فهمیدی چی شد؟ یه بار از آخر به اول برگرد... پس:

 میلاد هستیِ هستی بر کل هستی مبارک

 

با اجازه بلاگ اسکای

 

شعر قشنگ فریدون مشیری رو با من بخون. تقدیم به همه مادرای خوب ایرانی:
تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه ، چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است :

 لذت یک لحظه مادر داشتن


پارسال برا روز زن یه هدیه وبلاگی داشتم. خیلی برام جالب بود که امسال توو چندتا وبلاگ دیدمش. خدا رو شکر. شاید خونده باشیش. ولی دوباره خوندنش خالی از لطف نیست. فقط یه خورده حوصله میخواد. اگرم حوصله نداشتی حتما آف بخونش.

 

دخترک بیچاره از بس گریه کرده بود، داشت جون می‌داد. حرفای اطرافیاش عجیب‌تر از حال خودش بود: ببین دختره چه‌جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی... ای بابا هرکی رکسانا رو نشناسه فکر می‌کنه عاشق خداست و آخر مذهبه...

از همون لحظه ذره‌بین فضولی من روی دخترک بیچاره متمرکز شد. چادر سر کرده بود، اما انگار تا حالا توو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود. تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم از روحانی کاروان می‌پرسه: من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟ آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چی ...؟!!

چیزی که براش جوابی نداشتم این بود که این بنده خدا اینجا چکار می‌کنه؟ با این قیافه و سر وضعش ... روز اول که اومده بود انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران. یه وضعی اومده بود که انگار...  بالاخره هم طاقت نیاوردم و توو یه فرصت مناسب رفتم پیشش و گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟

 خواهش می کنم ... بفرمایین

با چشماش داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه. یکی آدم حسابش کرده ...هنوز ننشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا!؟ با ولع تموم گفتم: آره آره ...دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس خوب گوش بدین و بذارین همه حرفامو بزنم. قبل از اینکه حرف دیگه‌ای بزنه زد زیر گریه:

می‌دونم شما هم براتون عجیبه که یه دختر با این سر و وضع اومده اینجا، بعد یه دفعه حالش بد میشه، چادر سرش می‌کنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه. باشه براتون میگم ولی تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین:

من تک‌دختر یه خونواده پولدارم که فقط پول تو جیبیم روزی 50 هزار تومنه. اون روز توی دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم می‌اومد خیلی بی‌مقدمه گفت: اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا!!! من که خیلی خندم گرفته بود در کمال خونسردی و بی‌توجهی گفتم: باشه، اشکالی نداره یه بار هم بریم قبر خدا رو زیارت کنیم. مگه چی میشه...!؟ قضیه رو شوخی گرفتم. باور نمی‌کردم که اون همه دانشجوی مثل خودشونو ول کنن و اسم منو بنویسن برا سفر حج. اما در کمال ناباوری دیدم قضیه جدیه. یه‌جوریایی لجم گرفت. با خودم گفتم میخواین منو بچزونین. باشه، باهاتون میام، حالی ازتون بگیرم که تا آخرش اسمتون یادشون بمونه.

سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم هتل سعی کردم با تیپی که زدم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم. این کار رو هم کردم. اون روز تا دلم خواست تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم. بدون اینکه فکر کنم کجام. شب با خستگی تموم برگشتم هتل. به‌روی خودم هم نیاوردم که چی شده. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد، تا چشمامو بستم کابوس وحشتناک من شروع شد. خواب میدیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن. هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید. خیلی ترسیده بودم... نفس نفس می‌زدم ولی نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون میدم... ناامید ناامید بودم. با اینکه میدونستم توو جهنمم ولی از ته دل آرزوی مرگ میکردم. از یه جایی به موهام آویزون بودم... حشراتی که اگه توو بیداری میدیدم حتما قالب تهی میکردم دور و برمو گرفته بودن... زیر پام یه دیگ وحشتناک بود که تصور این که منو میخوان بندازن تووش از صدتا مرگ عذاب‌آورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم میومد... یه دفه صدایی شنیدم که میگفت دست و پاشم ببندید، بندازیدش تو آتیش... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... فقط با ناامیدی تموم جوری که فقط خودم شنیدم فریاد زدم: یازهرا(س). یه‌دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت! آتیشا خاموش شد و از میون شعله‌های آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون می‌زد. تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.

به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد: حاج آقا قول بده دعام میکنی؟ اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم. منم که حالا با گریه‌های اون گریه میکردم، قول دادم.

حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد! ای کاش این خواب رو توی ایران می دیدم! ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم می‌داد و می‌آورد. الان که من خجالت زده حضرت زهرا(س)  شدم چه فایده داره. و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.

بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک می‌کرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو می‌کشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم. همه دردهام یادم رفت. صورتش رو نمی‌دیدم، ولی صداش رو می شنیدم. گوشه چادرش رو کنار زد. یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود!

درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چکار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت، طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت. اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...

حاجی می دونی چرا اون روز حالم به‌هم خورد. من که دیگه داشتم از فضولی می‌مردم با ولع تموم گفتم: نه تو رو خدا برام بگو. درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت:

دخترم اینجا خونه منه. دوست ندارم دخترم تو خونه من کارای بد بکنه.

یه جوری با محبت گفت دخترم که تو دلم رو خالی کرد. داشتم می‌مردم. اومد جلو و دستی به سرم کشید. حرفایی زد و منو از کارایی نهی کرد که هیچکی ازش خبر نداشت. دستاش بوی عجیبی می‌داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود. وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود، اما صورتم بوی عطر دستاشو می‌داد. به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده. وقتی میرفت من از تکونای شدید شونه‌هاش فهمیدم که داره زار میزنه.

هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود، اما خوب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه(س) مادرجون منو تنها نذار، خواهش می‌کنم. و گریه می‌کرد و می لرزید... بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب‌السادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا... (۲)

پ.ن۱: لولاک لما خلقت الافلاک، و لو لا علی لما خلقتک، و لو لا فاطمه لما خلقتکما

پ.ن۲: بر اساس خاطره‌ای از وبلاگ‌نویس عزیز علی شایق. اصل مطلب در وبلاگ کریم اهل‌بیت: http://ali-110.persianblog.com/

 

 

 

از آسمون تا ...

(هوالمحبوب)

 

چند شب پیشترا با آقا مهدی رفته بودیم دوچرخه سواری. البته ایشون دوچرخه سواری میکردن و منم مثلا خیر سرم به جای مواظبتش مسامسه میکردم (باب مفاعله از ریشه اس ام اس یعنی مبادله اس ام اس). آقا مهدی احساس کرد یه دفه یه چیزی از جلو چشاش با سرعت رد شد. با تعجب پرسید:

بابا این چی بود؟

گفتم: سوسک!

انگار یادش رفته بود اون موقع بترسه، با تعجبی که کاملا مشخص بود ترسم توش هست گفت:

سوسک!؟

گفتم: آره ولی بیخیال رفتش.

همونجور که داشت با چشاش رد پرواز سوسکو دنبال میکرد خیلی کودکانه پرسید:

 

سوسکا میتونن توو آسمونا بپرن و به جاش همش میرن توو چاه فاضلابا؟؟؟

 

و من باز خیلی پدرانه توو حرفاش موندم. داشتم به معنی حرفش فکر میکردم که دوباره گفت:

 

برا همینه که همه از سوسک بدشون میاد؟؟؟

 

خوب من باید چی میگفتم؟

 

آقا مهدی

میشه یه جور دیگه دید

(هوالمحبوب)
بابا به خدا اگه یه جور دیگه نگاش کنی میتونی قشنگیاشو ببینی!
...

میگی نه دوباره ببین!

باورت میشه این همون پرتقاله؟    قبلا بادمجون میدیدیش

اگه گفتی اینا رو قبلا چی میدیدی؟    کاهو یا ماهی؟

اینو دیگه از قشنگی چیزی نمیگم    جلسه بانوان درباره؟

یعنی این عکس بدآموزی داره؟ اینم یه نگاهه    مطمئن باشید خوردن این خوک اصلا حرام نیست

البته ببین یه چیزی بگما! جدای از اینکه ما چجوری نگاه کنیم اصل قضیه یه چیزه! فقط میخوام بگم  میشه با عوض کردن نگاه قشنگتر دید!!

به قول خودت: پ. ن.: عکسارو یه آقا خوبه‌ای برام فرستاده. برا اینکه حجمشون وبو اذیت نکنه کوچیکشون کردم. اگه خواستی اندازه بزرگتر و کیفیت بهترشو داشته باشی بگو برات ایمیل کنم.

اصالت

هوالمحبوب

اصالت

من بهش گفتم. بهش گفتم:
                 ارتباطتو با اصالت خودت حفظ کن
                                               اگه میخوای سقوط نکنی